با اینکه هیچی از حرفاش نفهمیده بودم اما سرم رو به معنای باشه تکون دادم .... با ورودمون زن بلند قد و شیک پوشی با خوشرویی به سمتمون اومد و روبه رو راشد با خوشرویی و ذوق گفت : _راشد عزیزم .... خیلی خوش اومدی .... آخرین بار که با بتول خانم (اومده بودی گفتی سری بعد با خانومم میام ... دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنت ... خیلی لهجه ی غلیظی داشت انگار که سعی میکرد به زور فارسی حرف بزنه .... راشد در جوابش خندید و گفت : _خب به حرفم هم عمل کردم .... مادام‌چشم چرخوند و با کنجکاوی گفت _واقعا؟‌پس کو همسرت نمیبینمش.... راشد به من اشاره کرد و گفت _آوین عزیزم .... دلم‌میخواد بهترین لباس ها رو براش بدوزی .. مادام به من نگاه کرد و کمی چهرش جمع شد انگار با دیدن من جا خورده بود البته حق داشت راشد با این همه ابهت و شیک پوشی کجا و من روستایی با لباس روستایی کجا .. خنده ی مصلحتی کرد و کمی خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد به تبعيت ازش دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم... بعد روبه راشد با خنده گفت : _راشد جان خانومت که هنوز بچه هست ... راشد هم با خنده جوابش رو داد... _انقدر اونور بزرگ فرنگی و دیدم اینجا خواستم با یه آفتاب مهتاب ندیده ی با اصالت ازدواج کنم .... مادام خنده ی مصلحتی دیگری کرد و اسمی خارجی رو صدا زد ... کمی بعد زنی با موهای بلند و چشم های آبی از اتاقکی بیردن اومد .. کاملا معلوم بود که ایرانی نیست ،اونجا هم روی مبل نشستیم و با راشد چند دست لباس که به گفته ی خودشون به مد ایتالیا بود انتخاب کردیم ،پس از اون همون دختر موبلند اندازه های من رو گرفت و بنا بر این شد که تا ۸ روز دیگه لباس ها آماده باشه .. وقتی از مغازه بیرون اومدیم دیگه نای راه رفتن نداشتم، راشد نگاه بهم انداخت و گفت : _خسته شدی ؟‌ سری تکون دادم که دستم رو کشید و به سمت اتول رفتیم .. وقتی سوار شدیم رو بهش گفتم _میریم خونه دیگه ؟ من دیگه خسته شدم .... چیزی هم که نمونده همه رو گرفتیم..... راشد با خنده گفت : _اصل کاریو یادت رفت .... متعجب گفتم : _اصل کاری ... چی دیگه مگه مونده _لباس عروس البته اگه میخوای با چادر بشینی سر سفره عقد من حرفی ندارم .... به هر حال تو همه جوره واسه من قشنگی .. با هر حرفش کیلو کیلو تو دلم‌قند آب میشد دختر بودم و تا الان هیچ کس انقدر بهم توجه نکرده بود .... خیلی دلم‌میخواست برم و لباس عروس بگیریم اما از فرط خستگی بهش گفتم:نه برگردیم ،واسه لباس باید جون داشته باشم‌ ولی الان واقعا خستم .... دستش رو دور لبش کشید و گفت _خب پس میریم خونه ی ما شما یکی دوساعت استراحت میکنی ... بعدش میام لباس میگیریم ،بعدش هم برمیگردیم روستا .. نظرت چیه ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خیلی ناگهانی گفتم .... _بیام خونه ی شما ،بعدا شهاب سرمو میزاره تخت سینم ،نه نمیشه اصلا همین الان بریم لباس عروسم بپوشم تموم شه بره .... با گفتن حرفم اخمی میان ابروهاش نشست و گفت :_مگه تو زن من نیستی ؟ داری میای خونه ی شوهرت خلاف شرع نمیکنی که !اصلا همین کار رو میکنیم‌میریم‌استراحت میکنی بعد برمیگردیم واسه لباس عروس ،یا اصلا میگم بیان همون خونه که دیگه مجبور نشیم دوباره بریم .... با دهانی باز مونده بهش خیره شدم ، _اما راشد ... گره ی ابروانش بیشتر شد و گفت : _اما نداره یعنی چی سرمو میبره ... شهر هرت که نیست دروغ نخوام بگم‌از این همه توجهش نسبت به خودم خیلی خوشحال شدم،اما از این میترسیدم که بعدا اینا به گوش شهاب برسه حالا خر بیار و باقالی بار کن از نظر اونا تا رسما با هم‌ازدواج نکرده باشیم خونه رفتن و شب موندن و اینا همش جرمه ! آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم که بخوام‌چیزی بگم‌! مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عمارتی رسیدم عمارتی که شاید بشه گفت ۲۰ برابر خونه ی ما بود . تازه اینم باید در نظر گرفت که تو روستا خونه ی ما از بقیه خونه ها به نسبت بزرگتر بود راشد بوقی زد که در سفید رنگ بزرگ‌عمارت باز شد ،اتول رو حرکت داد و داخل امارت رفتیم ، ورودی عمارت کاملا سنگ فرش بود و دو طرفش پر از درخت های سر به فلک کشیده سرو بود متعجب به اطرافم نگاه میکردم تا اینکه بالاخره به عمارت اصلی رسیدیم‌،خانه ای بزرگ سفید رنگ بود ،سمت چپ خونه استخر بزرگی بود و سمت راست خونه میز بزرگی همراه با آلاچیق روی چمن ها زینت شده بود راشد اتول رو زیر سایبون کنار بقیه اتول ها نگه داشت اول خودش پیاده شد و مثل سری قبل به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم‌،دستم رو گرفت و همینجور که به سمت خونه میرفتیم گفت:_بعد از ازدواج میایم اینجا https://eitaa.com/ganj_sokhan