ویک -ازم میترسی؟ ااحساس ناشناخته و جدید  درونم دوباره سر و کلش پیدا شد. خیره تو چشمام پلک زدم و راشد این کارو جواب مثبت به سوالش تلقی کرد! به این فکر کردم که راشد دیگه شوهرم شده و باید کم کم با دلش راه بیام و من هم به قدم به سمتش بردارم و یه کم از خوبی ها و مهربونی هاش رو جبران کنم. کمی تو همون حالت نگاهم کرد بعد نفسش رو کلافه داد بیرون و بلند شد. رفت سراغ اون دستمال زرد رنگ و برش داشت. -ببینم یه گیره با سنجاق سینه همراهت نداری؟ من که تازه نفسم سرجاش اومده بود بی حرف دستم رو کردم  لای موهام و یه گیره کشیدم بیرون و گرفتم  طرفش. نزدیک شد و گیره رو گرفت. خیره به چشمای من پاچه ی شلوارش رو داد بالا و نوک تیز گیره رو کشید روی پوست پشت پاش. با ترس و تعجب پرسیدم. -داری چیکار میکنی؟! -هییسسس!صدات رو میشنون! گیره رو فشار داد روی پوستش و یه خراش ایجاد کرد. خون سرخ و تازه از بین شکافی که با گیره روی پوستش ایجاد کرده زد بیرون. یکم دیگه گیره رو فشار داد تا جایی که خون از زخمش چکه میکرد. با دیدن خون دستم رو جلوی دهنم گرفتم و نیمچه جیغ کوتاهی کشیدم که صدای کِل و دست از پشت در شنیده شد ! راشد نیشخندی زد و  دستمال زرد رو گرفت زیر پاش تا چکه های خون  غلت بخوره رو سطح لیز پارچه و بره خوردش الیافش. تازه دوزاریم افتاد که چه نقشه ای کشیده بود . بخاطر ترس من  این کار رو انجام داد تا مجبور نباشم امشب کاری رو که هنوز براش آمادگی نداشتم انجام بدم! نگاهم نشست روی زخمی که خون داشت ازش چکه میکرد. راشد دستمال رو گداشت کنار و دو طرف شکاف رو میگیره و فشار داد. یکم که گذشت خونش بند میاد. جورابش رو داد بالا و پاچه ی شلوارش رو انداخت پایین. راشد گفت: -برو بخواب تا من از شر  این خلاص بشم و بیام. سری تکون دادم و رفتم زیر لحاف. خنکی و لختی پارچه ی لحاف پوستمو قلقلک میداد. لحاف رو تا صورتم دادم بالا ولی زیر چشمی به راشد نگاه میکردم که رفت در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون. یه چند لحظه گذشت و دوباره صدای کف زدن و کل کشیدن زنا بلند شد. نفس آسوده ای کشیدم و پهلو به پهلو شدم. به این فکر کردم که اگر راشد این از خود گذشتگی رو انجام نمیداد چی میشد از فکرشم تنم به لرزه در میاد. راشد بعد از چند لحظه وارد اتاق شد و یه گوشه شروع کرد به عوض کردن کت و شلوارش با لباس راحتی. -خوابی یا خودت رو زدی به خواب؟ لحاف رو از روی سرم کشیدم پایین و جواب دادم. -نه بیدارم. راشد اومد کنارم  زیر لحاف جا گرفت و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: - تحویل مادرت دادم. کلی پز  دختر دسته گلش رو داد جلوی خاله خانباجی ها . از حرفش هم خنده ام گرفت هم یکم بهم برخورد. -دست خودم که نیست. نمیخوام اینجوری باشم ولی وقتی دستت بهم میخوره  خود به خود لرز میشینه  به تن و بدنم راشد! سرشو نزدیک تر اورد و زیر گوشم پچ زد. چقدر قشنگ اسمم رو صدا میزنی آوین! اصلا ‌الان که تو اسمم رو گفتی میفهمم چه اسم قشنگ و خوش آوایی دارم!میشه بازم صدا کنی؟ برای جبران خوبی هایی که در حقم کرده بود هرچه ناز داشتم در صدایم ریختم و اسمش را صدا زدم. -  هرچی تو بخوای  خودم را بخاطر عشوه ای که بی موقع ریختم لعنت فرستادم. -فتنه نسوزون دختر! آتیش‌به خرمنم ننداز اینو گفت و  رفت اون سر لحاف خوابید تا از من فاصله داشته باشه. پشتش رو بهم کرد و به پهلو خوابید. -صبر راشد زیاده ،لازم نیست بترسی اینقدر خاطرت واسم عزیزه که دست به عصا پیش برم... امشب حتما خسته شدی بگیر بخواب نور دیده شب بخیر! جواب شب بخیرش رو گفتم و به فکر فرو رفتم. همه چیز اینقدر سریع پیش‌رفت که فرصت نکردم به چیزی فکر کنم. چی میخواستم و چی شد؟مگه آرزو نداشتم که درس بخونم و واسه خودم کسی بشم و اسم و رسمی به هم بزنم؟ مگه نمیخواستم معلم بشم و تو مدرسه ی روستا که همیشه ی خدا کمبود معلم  داشت به بچه های کم بضاعت حساب کتاب و خوندن و نوشتن یاد بدم ؟ پس چرا تن دادم به ازدواج اونم اینقدر زود؟ درسته که راشد قول داده بود بزاره درسم رو بخونم اما من الان دیگه یه زن شوهر بودم. بعدشم حتما مثل تموم زن های دیگه حامله میشدم و بچه داری میکردم.  دیگه وقت سرخاروندن هم نداشتم چه برسه بخوام درس بخونم و معلم بشم. با شنیدن صدای نفس های منظم و خر و پف ریز راشد  به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم. مطمئنم راشد مرد خوب و مهربونیه و ازم حمایت میکنه تا به آرزوم برسم. خودم نوید روزهای خوب رو میدم و پلکام رو روی هم میزارم و به آغوش خواب فرو میرم.روز بعد که بیدار شدم سرییع آماده شدم و رفتم پایین برای مراسم پاتختی. یکی از دختر های مجلس که تمام مدت وسط بود اومد نزدیک و دستم رو گرفت تا ببرتم وسط که مادر شوهر اجازه نداد. خودمم علاقه ی زیادی به رقصیدن واسه خانما نداشتم. https://eitaa.com/ganj_sokhan