ونه داخل حیاط عمارت زیر آلاچیق نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که فردی روبروم نشست ..سرم رو بالا گرفتم و با اردشیر روبرو شدم ،ناخودآگاه با دیدنش یاد رفتار اونروز راشد افتادم  و تو خودم‌جمع شدم ... به پشتی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _درس خوندن چجوری پیش میره ؟ بدون اینکه حالت چهرم رو تغییر بدم گفتم : _خوب ، عالیه .... سری تکون داد و عینکش رو بالای گوشش زد و گفت : _بهت میخورد دختر درس خونی باشی ! البته جای تعجب نداره راشد همیشه با تحصیل کرده ها می‌گشت! ابرویی بالا انداختم و چندبار دهانم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و در نهایت گفتم : _من دیگه برم .... از روی صندلی بلند شدم و کتابایی که آورده بودم دستم گرفتم و خواستم برم که صداش رو پشت سرم شنیدم : _اتفاقا منم میخوام برگردم داخل و همراه من بلند شد،سعی کردم قدم‌هامو تند تند بردارم و ازش دور بشم ، اما انگار شانس نداشتم موقع رفتن از استرسی که داشتم باعث شد پاهام به تخته سنگی که روی زمین بود گیر کنه و بیفتم ای کاش میفتادم زمین! اما اردشیر سریع بازوم رو گرفت و کشید منوعقب .. عقب رفتنم همانا و روبرو شدن با راشد همانا ! شاید فکر کنید مثل داستانها هست ولی این داستان نبود و واقعیت بود ،راشد نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستاد و با چشمایی که به خون نشسته بود به سمتمون اومد .... اردشیر بازوم رو ول کرد و روبه راشد گفت: _به پسر عمو ! حجره چطور بود ؟ راشد خم شد و کتابایی که روی زمین افتاده بود و برداشت و بهم داد  و روبه اردشیر گفت _جات خالی ! وقت کردی یموقع سر بزن .... زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست ! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت : _حتما ... خب من میرم داخل دیگه شما رو تو خلوتتون تنها بزارم... بعد از رفتن اردشیر ، راشد دستم رو کشید به سمت آلاچیق ،کتابها و ازم گرفت و روی میز پرت کرد و گفت :_آوین من بهت چی گفتم ؟ چی گفتم ؟ نگفتم دور و بر این مرتیکه ی هیز نچرخ ؟ _راشد بب.... دستش رو روی میز کوبید و گفت :_چیو ببینم ؟ همه چیو من دیدم آوین خانم! با دادی که زد شونم هام بالا پرید ،تا حالا این روی عصبانی و خشمگین راشد رو ندیده بودم تا بوده منو ناز کشیده بود و قربون صدقه رفته بود ،اما الان .... به سمتش قدم برداشتم ، اجازه نمی‌دادم بخاطر خطایی که نکرده بودم توبیخ بشم ! دستش رو گرفتم و گفتم : _راشد ببین من حرفت رو گوش کردم، اومد اینجا من خواستم برم که خودشم اومد بعد فقط وقتی داشتم میخوردم زمین بازوم رو گرفت ... دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت : _دِ غلط کرد که دست تو رو گرفت ،با صدایی که میلرزید گفتم :_راشد توروخدا داد نزن ... الان از خونه صدات رو میشنون ... نفسش رو کلافه بیردن فرستاد و دستی پشت گردنش کشید و گفت :_آوین برو داخل ! با چشم های گرد شده گفتم :_چی ؟ کتابا رو برداشت و زد تخت سینم و گفت ... برو داخل آوین.... الان نمیخوام ببینمت .... برو داخل آوین. بغض کرده اسمش رو صدا زدم که با داد گفت :_آوین گفتم برو تو ... چندبار دهنم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و چند قدم به عقب برداشتم و برگشتم و سریع ازش دور شدم... با ورودم به خونه بتول خانم به سمتم اومد  و نگران پرسید،_دخترم‌چی شده ؟ صدای داد و بیداد راشد میومد اشکام رو پشت رست پس زدم و نمیدونمی گفتم و سریع وارد اتاق شدم ... به محض ورودم به اتاق پشت در نشستم و اجازه دادم اشکام بریزن ،زانوهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و هق زدم .. همونجور که سرم روی زانوم بود حس حالت تهوع گرفتم‌و نزدیک بود عق بزنم که سریع دستم رو روی دهنم گرفتم‌و به سمت دستشویی رفتم .... هر چی از صبح خورده بود بالا آوردم و معدم به سوزش افتاده بود، دستم رو که آب زدم مشتم رو پر از آب کردم و به صورت رنگ پریدم‌پاشیدم ... از داخل آینه نگاهی به خودم‌انداختم و بیرون رفتم کمی آب از داخل پارچ تو لیوان ریختم و یک‌نفس سر کشیدم ،بلکه این تلخی زیر زبونم از بین بره... همونموقع راشد وارد اتاق شد ،با دیدن من اخم هاش تو هم رفتم و به سمتم قدم‌برداشت وگفت : _چرا انقدر رنگت پریده .؟پوزخندی زدم و گفتم :_نه به داد پایینت نه به الانت،  هیچیم نیست نگران نباش !خواستم ازش دور بشم‌که بازوم‌رو گرفت و گفت : _آوین‌ بگو چی شده رنگ به رو نداری ؟ چیزی خوردی از صبح تا حالا ؟ همونجا ایستادم و گفتم :_برات مهمه ؟ تو که پایین داشتی منو بخاطر هیچی اونجوری مواخذه میکردی الان چیشد ؟ اتفاقای پایین رو یادت رفت ؟ کلافه گفت : _آوین انقدر پایین پایین نکن واسه من ... با حرص دستم رو از دستش بیرون کشید و گفتم :_نترس رو دستت نمیمونم فقط بالا آوردم .... بعد ازش دور شدم و روی تخت خوابیدم و پتو رو تا گلو رو خودم‌بالا کشیدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan