قصه‌ی "شربت جادویی" 🔹 بخش اول: پسرکی که از دارو بدش می‌آمد ماهان، یک پسر بچه‌ی بازیگوش و شاد بود که عاشق فوتبال و بستنی بود، اما از یک چیز به‌شدت بدش می‌آمد: دارو خوردن! هر وقت مریض می‌شد و مامانش شربت را می‌آورد، پشت مبل قایم می‌شد یا ادا درمی‌آورد که خوابیده است. یک روز، ماهان حسابی سرما خورد. گلویش می‌سوخت و سرفه‌هایش تمامی نداشت. مامانش شربت را آورد و گفت: "ماهان‌جان، اگه اینو نخوری، بهتر نمی‌شی!" میدونستی تو یه قهرمانی و خیلی هم قدرت داری ؟ هیچ کسی مثل تو نیست، من همیشه به قهرمان خودم افتخار می‌کنم و خوشحالم که تو رو دارم؛ ماهان کمی رفت تو فکر، اما او لب‌هایش را سفت به هم فشار داد و سرش را تکان داد: ❌ "نه! اصلاً! تلخه!" 🔹 بخش دوم: پیرمرد اسرارآمیز و معجون جادویی همان شب، ماهان در تب خوابش برد و ناگهان در خواب دید که در یک جنگل عجیب و غریب است. از لابه‌لای درختان، پیرمردی با شنل بنفش بیرون آمد. او یک بطری در دست داشت که درونش شربتی درخشان مثل ستاره‌ها می‌چرخید. پیرمرد با لبخند گفت: 🌟 "این یک معجون جادویی است! هرکس بنوشد، قوی‌تر از همیشه می‌شود!" ماهان با تعجب گفت: "واقعاً؟ یعنی من هم می‌توانم قوی بشوم؟" پیرمرد سری تکان داد و گفت: "بله! ولی فقط قهرمانان واقعی جرئت خوردنش را دارند!" ماهان کمی فکر کرد، بعد شیشه را برداشت و یک جرعه از آن نوشید. ✨ ناگهان احساس کرد که انرژی در بدنش جریان پیدا کرده! احساس بهتری داشت، گلو دردش کمتر شده بود و انگار می‌توانست دوباره بدود! 🔹 بخش سوم: بیداری و تغییر بزرگ با صدای مامانش بیدار شد. هنوز مریض بود، اما در ذهنش حرف‌های پیرمرد تکرار می‌شد: "فقط قهرمانان واقعی می‌توانند این معجون را بخورند!" وقتی مامانش شربت را آورد، این بار ماهان لبخند زد، بطری را گرفت و یک جرعه نوشید. مامانش با تعجب گفت: "وای! خودت خوردی؟" ماهان گفت: "بله! چون من یه قهرمانم!" 😎✨ 🔹 نکته‌ی اخلاقی: ✅ گاهی می‌توان با خلاقیت، ترس‌ها و مقاومت‌های کودک را به چالشی جذاب و مثبت تبدیل کرد. اگر به بچه‌ها حس قدرت و انتخاب بدهیم، راحت‌تر با مسائل کنار می‌آیند! 🆔 @ghesseyekhab