💥💥 😋 : 😎: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ ✍: سیدمحمد با پدر و مادر مهربونش توی شهر شیراز زندگی می‌کرد. اون همیشه همراه برادربزرگترش میرفت خونه پدربزرگ اینا پدربزرگ یه عالمه گوسفند و بز داشت. آخه شغل پدربزرگ دامداری بود. پدربزرگ هرسال عید قربان یک گوسفند بزرگ قربانی می‌کرد. سید محمد همراه بابا و داداشی گوشت گوسفند نذری رو به همسایه ها میداد. امسال هم مثل هرسال عید قربان رسیده بود. اما یه اتفاق جدید افتاده بود. 😍 قندی( بزغاله کوچولو) از اتاقش اومده بود بیرون... اون توی حیاط با صدای بلند می گفت: 🐐: بع بع، بع بع، بع بع 👦: قندی رو بغل کرد، روی پله های حیاط نشست. ازش پرسید: چیه؟ چیشده قندی؟ بزغاله کوچولوی من... 🐐: بع بع بع بع،،،، منم دلم میخواد روز عید قربانی بشم... نذری بشم... برم خونه همسایه ها.‌.. بچه هاشونو خوشحال کنم.... ✍: بله سید محمد و قندی بلند بلند داشتن حرف میزدن،،،،، صداشونو پدربزرگ و بابا شنیدن،،،، از اون سمت حیاط خندیدن و گفتن: 🧔👴: سید محمد! امروز با قندی باهمدیگه میریم گوشت نذری رو به همسایه ها میدیم. اینطوری قندی هم توی نذری دادن کمک می کنه و شاد میشه😎 👦🐐: همدیگه رو بوسیدن و لباسای نو پوشیدن رفتن در خونه همه همسایه ها گوشت نذری دادن.... ✍: بله بچه های زرنگم! خانواده سیدمحمد با این کار خوب شون هر سال خدا رو خوشحال می کنن. امام زمان علیه السلام هم هر سال براشون یه عالمه دعاهای قشنگ می کنن😍🤲💐 💟 آیدی کانال👇 @mahde_mahdavi_goolbargh65118 🐐🐐🐐🐐🐐