ناگهان در جهانِ بی روحم دختری را غریقِ غم دیدم دختری که درونِ چشمانش تکّه ای کوچک از خودم دیدم پیشِ پایم نشست و دستم را با سرانگشت ها نوازش کرد با همان چشمِ آشنا خندید با همان خنده‌هاش خواهش کرد چشم در چشم‌های خیسم گفت باز داری چه می‌کنی بابا من کنارِ توام، نمی بینی؟ پس چرا گریه می‌کنی بابا عشق هم مثلِ هر چه داشتمش بازی عمر بود و باختمش پیر مردی درونِ آینه بود که من اصلا نمی شناختمش... @golchine_sher