من! پادشاهِ مقتدرِ کشوری که نیست! دل بسته‌ام ، به همهمه‌ی لشکری که نیست!  در قلعه، بی خبر ز غمِ مردمان شهر سرگرم تاج سوخته‌ام، بر سری که نیست! دیریست اینکه مردمِ من مثلِ بیوه‌ها، نان می‌خورند و حسرتِ نان‌آوری که نیست...  هر روز بر فرازِ یقین، مژده می‌دهم از احتمال آتیه‌ی بهتری که نیست!  بو برده است لشکر من، بس که گفته‌ام از فتنه‌های دشمنِ ویرانگری، که نیست!  من! باورم شده‌ست که در من، فرشته‌ها، پیغام می‌برند، به پیغمبری که نیست!  من! باورم شده ست، که در من رسیده است، موسای من، به خدمتِ جادوگری که نیست!  باید، برای اینهمه ناباوری که هست، روشن شود، دلایلِ این باوری که نیست!  هرچند، از هراسِ هجومی که ممکن است، دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،  فهمیده‌ام ، که کارِ صدف‌های ابله است، تا پای جان، محافظت از گوهری که نیست!! @golchine_sher