حضرت_رقیه سلام الله علیها بین خیمه عطش فراوان بود قحطی آب و حرف باران بود شیرخواره عجیب گریان بود مثل عمه عمو پریشان بود مشک در دست من نمایان بود بود امیدم که زود برگردی بی رمق خواب بر سرم افتاد وسط خواب من علم افتاد ناگهان شعله بر حرم افتاد آتشی سوی معجرم افتاد گم شدم نیمه شب پرم افتاد اه از آن زجر و مشت و نامردی هر طرف شعله شعله پیدا بود سر تو روی نیزه بالا بود عمه ان شب چقدر تنها بود هدف پنجه معجر ما بود از سر نیزه ای که انجا بود بر من ان شب چه گریه ها کردی از دل قتلگه گذر کردم با کتک ذره ذره سر کردم نام تو بردم و خطر کردم دست خود را به سر سپر کردم لقمه دادند و من حذر کردم گرچه افتاده بر رخم زردی هلهله بود و سنگ و خاکستر هدف سنگ ها فقط یک سر روی نیزه سر علی اصغر کوچه بود و دوباره یک لشکر پا به پای سر تو یک مادر کرده با دختر تو همدردی از کنیزی کسی به ما می گفت یک یهودی چه بی حیا می گفت حرف بد را به بچه ها می گفت ناروا گفت و ناسزا می گفت مثل من عمه با شما می گفت کاش می شد دوباره برگردی در دل بزم شامیان بابا بوسه دادی به خیزران بابا بودی همراه دیگران بابا بین خورجین این و آن بابا کی میایی ز آسمان بابا نکند از رقیه دلسردی @golchine_sher