#قسمت_چهاردهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن، قدری پول در جیبش گذاشتم و راه افتادم.
فکر کردم خوشحال می شود؛ چند قدمی نرفته بودم که دنبالم دوید و پول را به زور در دستم گذاشت.
گفتم : « پسر، شهر غریب است، احتیاج پیدا می کنی!»
گفت : « من اهل هیچی نیستم، پول به درد من نمی خورد.
#خدا را خوش نمی آید تو با این دستهای پینه بسته شب و روز در کارخانه قالی ببافی و من اینجا عیش و نوش کنم.»
هر چه التماس کردم، قبول نکرد. موقع خداحافظی سرم پایین بود تا اشکم را نبیند.
با این احوال بارها شنیده بودم که یک عدّه می گفتند اینها که
#انقلاب کردند یا
#جبهه رفتند، از لحاظ مالی تأمین، یا بچّه پولدار بودند و فکرشان راحت است.
یا وقتی به جبهه می رفتند می گفتند دولت به اینها فلان و بهمان می دهد تا بروند بجنگند.
آنها باید بچّه های فقیر را می دیدند که با چه شور و علاقه ای به جبهه می روند. 👌
علی آقا تا زمانی که در خدمت
#اسلام و
#جنگ و
#انقلاب بود، حاضر نشد یک ریال از
#سپاه یا
#بسیج بگیرد.
دوستانش شاهد هستند. وقتی به مرخصی می آمد، می رفت کارگری یا سبزی فروشی می کرد تا مخارج خودش را تأمین کند و چشم به بیت المال نداشته باشد.
شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman