💙 یاسر سرش پایین بود و آرام جلوی او ایستاد. گفت: معذرت می خوام. خواهرم نمیدونست که... _خودش گفت. +ناراحتی؟ _بودم ولی الان آرومم. +واقعا حالت خوبه؟! _آره خوبم، شاید اصلا یه روز نشده باشه که من اینجام ولی همین چند ساعت باعث شد که ، از غم هام دور باشم. یاسر لبخند زیبایی زد و در یک چشم به هم زدن اورا به آغوش گرفت. محمد تعجب کرده بود؛ اما او را در این امر تنها نگذاشت و دستانش را محکم به کمر یاسر گذاشت و او را بیشتر فشرد. اشک هایش ناخودآگاه روی شانه های یاسر افتاد. محمد به خودش آمد و یاسر را آرام از خود جدا کرد. یاسر دستش را روی شانه محمد گذاشت و کمی به جلو خم شد و نجواگانه در گوشش گفت: من هستم! تا ابد... هروقت دلت گرفت بیا پیش خودم. محمد سرش را بالا آورد و به چشم های قهوه ای روشن یاسر چشم دوخت. لبخند زد ، لبخندی که هیچوقت روی چهره اش نیامده بود، لبخندی از جنس امید و محبت. یاسر گردن محمد را جلو آورد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و گفت: هستی؟! تا تهش؟ محمد سرش را به نشانه تایید تکان داد. یاسر گردنش را رها کرد و و خودش چند قدم به عقب رفت و به طرف ماه آسمان چرخید. محمد هم آمد و کنارش ایستاد و دوباره به ماه خیره شد. هردو لبخند بر لب داشتند. معلوم نبود که چند دقیقه و یا چند ساعت گذشت که صدایی از پشت سرشان آمد: کجایین پهلوونا؟! هردو به طرف صدا برگشتند. آقا مرتضی گفت: شما نمیخواید بخوابید؟ فردا یه عالمه کار داریم ها؟! محمد نگاه تعجبی به یاسر انداخت. یاسر خندید و گفت: چی فکر کردی؟ تا وقتی اینجایی تنبلی تعطیل!! محمد زیر لب گفت : یا خدا ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡