#هــــوالـــ💙
#قسمت_9
یاسر سرش پایین بود و آرام جلوی او ایستاد.
گفت: معذرت می خوام. خواهرم نمیدونست که...
_خودش گفت.
+ناراحتی؟
_بودم ولی الان آرومم.
+واقعا حالت خوبه؟!
_آره خوبم، شاید اصلا یه روز نشده باشه که من اینجام ولی همین چند ساعت باعث شد که ، از غم هام دور باشم.
یاسر لبخند زیبایی زد و در یک چشم به هم زدن اورا به آغوش گرفت. محمد تعجب کرده بود؛ اما او را در این امر تنها نگذاشت و دستانش را محکم به کمر یاسر گذاشت و او را بیشتر فشرد.
اشک هایش ناخودآگاه روی شانه های یاسر افتاد.
محمد به خودش آمد و یاسر را آرام از خود جدا کرد. یاسر دستش را روی شانه محمد گذاشت و کمی به جلو خم شد و نجواگانه در گوشش گفت: من هستم! تا ابد... هروقت دلت گرفت بیا پیش خودم.
محمد سرش را بالا آورد و به چشم های قهوه ای روشن یاسر چشم دوخت. لبخند زد ، لبخندی که هیچوقت روی چهره اش نیامده بود، لبخندی از جنس امید و محبت.
یاسر گردن محمد را جلو آورد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و گفت: هستی؟! تا تهش؟
محمد سرش را به نشانه تایید تکان داد. یاسر گردنش را رها کرد و و خودش چند قدم به عقب رفت و به طرف ماه آسمان چرخید. محمد هم آمد و کنارش ایستاد و دوباره به ماه خیره شد. هردو لبخند بر لب داشتند.
معلوم نبود که چند دقیقه و یا چند ساعت گذشت که صدایی از پشت سرشان آمد: کجایین پهلوونا؟!
هردو به طرف صدا برگشتند. آقا مرتضی گفت: شما نمیخواید بخوابید؟ فردا یه عالمه کار داریم ها؟!
محمد نگاه تعجبی به یاسر انداخت. یاسر خندید و گفت: چی فکر کردی؟ تا وقتی اینجایی تنبلی تعطیل!!
محمد زیر لب گفت : یا خدا
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕
@grilstory810 ✍
♡---------------------♡