🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ یعنی با یک مغز سوت کشیده از آن کافی شاپ بیرون زدم. حتی فکرش را هم نمی کردم که عارف این طور دست و پا گیر شود. باید یه جوری دستش را در شرکت بند می کردم تا مبادا زبانش کار دستم دهد. شاید هم لازم بود که فعلا هوایش را داشته باشم. از کافی شاپ که بیرون زدم، بعد از آنکه کلی با افکارم کلنجار رفتم تا قضیه ی عارف را هضم کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، باران بود. فوری به او زنگ زدم. _الو.... _سلام داداش گلم. _سلام... چی شد؟.... اون مرتیکه ی عوضی چک رو گرفت یا.... نگفته جوابم را داد: _گرفت داداش.... خیالت راحت... خیالم منم راحت شد.... می رم خونه و می چسبم به درس و خونه داری و نگهداری از مادر.... یه دنیا ممنونتم داداش. _نگو.... من هیچ کاری نکردم..... هوای خودت و مادر رو داشته باش. _چشششششم. _قربون اون چشمای رنگی قشنگت.... خداحافظ. گوشی ام را که قطع کردم، نفس بلندی کشیدم. شاید از همان روز بود که خورشید امید بر زندگی من و باران تابید. تمام دغدغه هایم با خبری که باران به من داد، به نصف رسید. حتی یادم رفت که چقدر ذهنم بابت حرف عارف درگیر شد. با انرژی برگشتم خانه ی آوا.... اما پاک از یادم رفته بود که اگر همه ی مشکلاتم هم حل شود، دردسری به نام آوا، تازه دامن گیرم شده است. و این را وقتی به خاطر آوردم که ماشین را داخل حیاط خانه اش زده بودم و یک ماشین لوکس دیگر در حیاط دیدم. ماشین آوا را می شناختم و این غریبه ای که انگار مهمان خانه ی آوا شده بود، کمی دلم را لرزاند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............