〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_15
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-بچهها میگم صبر کنیم تا خانم اسماعیلی بره تو دفتر، ما بریم حیاط؟!
_فکر خوبیه..
یواشکی مثل دزدا، از پلههای زیرزمین نگاه میکردیم تا ببینیم خانم اسماعیلی کی میره تو دفتر،
تا بالاخره خانم تشریففرما شدن.
سریع با حالت پانتومیم به بچهها گفتم:
_بدون سروصدا میریم تو حیاط!
-خب انگار عملیات با موفقیت انجام شد.
میگم وایسین برم بوفه خوراکی بگیرم بیام.
_یلدا تو برو بگیر ماهم میریم تو دروازه فقط زود بیا.
رفتیم نشستیم و یلدا با چندتا کرانچی و چیپس و بستنی اومد.
_بهبه یلدا خانم مهمونی میدی؟
-چه کنیم دیگه خواستم روز آخر که امتحان نداریم و خوش باشیم.
همونطور که خوراکیها رو باز میکردیم و میذاشتیم وسط، شروع کردیم ادامهی بازی رو.
بطری چرخی زد و ترنم از بهار باید میپرسید:
-ایبابا مثل اینکه بطری گیر داده به من!
-حرف نباشه! جرعت یا حقیقت؟
-خب ترجیح میدم حقیقت این دفعه!
-ایبابا حیف شد، من میخواستم یه جرعت توپ بهت بگم! آخه سوال ندارم، خب بزار اینو بپرسم:
عاشق شدی؟
بهار چشماشو، ریز کرد و یه هوف کشید و گفت:
-اینم شد سوال؟ شدی مهران مدیری؟
-خب مگه چشه، طفره نروها!
-نبابا عاشق چیه، سوال جذابی نبود بریم بعدی.
_باشه اما هرکی ندونه ما که میدونیم تو راه میری عاشق میشی.
صدای خندهی هممون بلند شد و با نگاه حرصی بهار مواجه شدیم.
دوباره چرخوندیم و افتاد من از نیلوفر:
همیشه برای سوال پرسیدن توی جرعت حقیقت میلنگیدم، تو این فکر بودم که یهو زنگ خورد و نجات پیدا کردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️