آن شب هم میلاد بود. خانه، مامان، من و خواهرم همه سراسر عید بودیم و نور و روشنی.
بابا که از در آمد دست خالی بود. مامان شربت آلبالو به دست به استقبالش رفت. نور مامان افتاده بود توی بلور یخهای لیوان که داشتند خوشرقصی میکردند. لبخندش هم افتاد روی خستگی صورت بابا.
بابا یک قلپ از شربت را سر کشید. عرق سرد لیوان را که به دستهایش نشسته بود به پهلوهای پیراهنش مالید. بعد دست کرد توی جیب شلوارش و یک پاکتِ از سه جا تا خورده را درآورد و به مامان داد. کارش اصلا خندهدار نبود اما خودش داشت میخندید. از ذوق بود یا خجالت نفهمیدم. انگار میخواست "روزت مبارک" ی را که گفت لابلای آن خندهها گم کند.
من فکر کردم بعد از این همه سال چشمانتظاری چه چیزی میتواند داخل آن پاکت باشد که چروک و تا خوردگیاش را به آن ببخشم؟ نمیشد بابا پاکت را مرتبتر به مامان میداد؟ نمیشد برگ گلی معطر ضمیمهاش میکرد؟ نمیشد کمی با سلیقهتر؟ ظریفتر؟ دلرباتر؟...
شاید اگر مثل الان اصطلاح "فرم و محتوا" بلد بودم، میتوانستم یادداشتی اعتراضی بنویسم در نکوهش قربانی کردن فرم به پای محتوا. اما وقتی مامان پاکت را باز کرد در چشمهایش خواندم: "تمام فرمهای عالم به فدای چنین محتوایی"
مامان هر سال ایام حج، روزی چند بار زنگ میزند خانهمان و اصرار میکند تلویزیون را روشن کنیم و بزنیم فلان شبکه. بعد با هر تصویری که روی صفحه نمایش میآید، با آب و تاب یک خاطره تعریف میکند از حج دو نفرهاش با بابا. خاطرهها را جوری تعریف میکند انگار دارد از ایام جوانی و خاطرخواهیها و عاشقانههایش با بابا میگوید. بین هر خاطره هم مدام میگوید: "روحت شاد مرد، روحت شاد، اگر تو منو نمیبردی من کجا دیگه میتونستم همچین سفری رو برم، روحت شاد..." و پشتبندش خاطرهی بعدی. خاطراتی که هر کدامش را هزار بار از زبان مامان شنیدهایم اما مامان انگار بار اول است که دارد برایمان تعریف میکند. با همان شور و شوق و حرارتی که آن شب وقتی پاکت را باز کرد فهمید بابا یک سفر حج به او هدیه داده است...
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#خال_سیاه_عربی
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hadise_dust