وحید از دیدن من انگار جان تازه میگیرد. سریع سمتم میآید و در حالی که روی کالسکه را به سمت خروجی پارک میچرخاند سوژه را به من نشان میدهد و چیزی در گوشم میگوید و بیدرنگ دور میشود. حرفش در هیاهوی بچهها گم میشود و هر چه سعی میکنم آن تکهپارههای به جامانده را به هم بچسبانم نمیتوانم. جز یک وصله ناجور چیزی به جا نمیماند. با این پیشفرض که چیز مهمی نگفته است رهایش میکنم و سمت حنانه میروم. قبل از این که من بخواهم او را غافلگیر کنم او با دیدن من میفهمد نقشه چیست و بی هیچ مقدمه چینی شروع میکند به فریاد زدن که من خانه نمیآیم، من میخواهم بازی کنم و ...
حوصلهی چک و چانهزنی ندارم. هیچ توطئهای هم جواب نمیدهد. این یک سناریوی تکراری است که دست همه در آن رو شده است. تمام علم روانشناسی کودکان را زیرسوال میبرم و متوسل به زور میشوم و در یک حرکت آکروباتیکوار حنانه را زیر بغل میزنم و با شتاب به سمت وحید میدوم. حنانه با تمام قوای بالقوه و بالفعلش لگد میزند و جیغ میکشد. یک پارک با تمام درختها و گلها و سبزهها و گنجشکها و تابها و سرسرهها و بچهها و بزرگترهایش تماشایمان میکنند. یک نمایش خیابانی با موضوعی شاید شبیه به یک بچهدزدی در زمین بازی پارک. من هر چه میدوم به وحید نمیرسم. فاصلهمان از هم نه کم میشود نه زیاد. هر دو داریم میدویم. او میدود تا بگوید هیچ نسبتی با این جنایت ندارد. من میدوم تا زودتر این نمایش به پردهی آخر برسد.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust