بخش ابتدایی روایت «کیسههای شنی»
نوشتهٔ
#حدیثه_میراحمدی
#واقعیت_مدام
هیچ وقت از بابا نپرسیدم کی دلش به سفر با قطار رضایت داد. شاید شبی بود که هر کار کرد در صندوقعقب ماشین بسته نشد که نشد. اول با چهارپایۀ پلاستیکی کلنجار رفت. چهارپایه را افقی کرد. عمودی کرد. اریب گرفت. از هر جهتی تلاش کرد تا لابهلای وسایل جاسازش کند، نشد. هر بار یک گوشهاش مثل دمل بیرون میزد. چند بار توی دستش چرخاند و زیر و رویش را نگاه کرد بلکه قطعۀ جداشوندهای داشته باشد تا هر تکه را در سوراخسنبهای فرو کند. اما هر بار ناامیدتر میشد. آخرش قید سلامت چهارپایه را زد، درِ صندوق را پایین آورد و با یک جست روی آن نشست. از شکاف زاویۀ تند و باز در میشد دید که پایههای کجومعوجشدۀ چهارپایه چطور به تلاش بابا دهنکجی میکنند. بابا مثل یویو روی در بالاپایین میرفت. شده بود عین پسربچههای تخسی که با رگ ورقلمبیده پای شرطبندی، شرف گرو گذاشتهاند. از صندوق که پایین آمد، در عین فنر از جا پرید.
📷عکس از: مهناز میناوند
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار |
@modaam_magazine