وقت اش نشد وقت اش نشد دیگر تو را راحت ببینم اندازه ی قدری فقط صحبت ببینم من کار واجب با تو دارم،وقت تنگ است باید تو را دیگر به هر قیمت ببینم رفتی به روی نیزه های این و آن که روی تو را از دور با حسرت ببینم مهمان نوازی های این مردم عجیب است من که نشد خیری از این دعوت ببینم حتی نگاه زجر ملعون داده زجرم تا کی بمانم زجر با وحشت ببینم دیر آمدی،شد چشم هایم تار و کم سو باید تو را با سختی و زحمت ببینم دیدم سرت این روزها خیلی شلوغ است یک جا نشد دور تو را خلوت ببینم ای کاش می مردم پدرجان قبل از این که راس تو را در تشت،در غربت ببینم... محسن صرامی لینک در سایت 🌹HadithAshk.com🌹