❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت62 نه بابا چه مزاحمتی بنویس آدرس رو ! آدرس رو گفتم و زری گفت : ه
📜 🩷 شهین نالید: به کی میگفتم شهین ؟!نه پدر دارم نه مادر ،خواهر و برادر هم طردم کردن _به بابا میگفتی ! _خودم کرده بودم چی میگفتم ؟! سیاوش گفت: دیگه گذشته به فکر فردا باشید بهتره استراحت کنید نگران چیزی هم نباشید اینجا در امانید سیاوش بلند شد و رفت من موندم و‌مریم !!!دختر عمویی که یه روزی از خواهر بهم نزدیک تر بود و زمونه چقدر بیرحمانه ما رو از هم دور کرده بود دستش رو گرفتم و گفتم : مریم ؟! _چرا اینجوری شد شهین ؟!چیکار کردم که خدا اینجوری گذاشت تو کاسه ام ؟! _مریم خدا بد بنده اش رو که نمیخواد تو هم کاری نکردی که منتظر عواقبش باشی ،تصمیماتت اشتباه بود ! _زری برات گفته ؟ _چی رو ؟ _اینکه من از قبل با رضا ... _بیخیال گذشته !!!پاشو برو استراحت کن ! _من طلاق بگیرم چی میشه؟ اواره میشم با دو تا بچه ؟ انگار اصلا حرفهای من رو نمی شنید چون واقعیت‌های ذهن خودش رو بازگو میکرد گفتم : _نه چرا آواره بشی ؟! به این چیزا فکر نکن بذار اول از بند این روانی آزاد بشی بعد به بقیه اش فکر کن مریم و بچه هاش موندگار شدن، تا دو هفته اوضاع اروم بود بچه های مریم بی سرو صدا بودن و همه اش یه گوشه نشسته بودن یه روز بهش گفتم : اینا مدرسه نمیرن؟! _میرفتن ولی وقتی اینجوری شد مجبور شدم بیارمشون امسال رو عقب میمونن _باباشون سراغی ازشون نمیگیره ؟ _نه زن داره و بجه دیگه چیکارش به ما؟! دو هفته که گذشت یک روز مثل هر روزی که زری زنگ میزد و احوالپرسی میکرد، زنگ زد ‌ولی صداش میزون نبود گفتم‌: زری خوبی ؟! _نه والا شهین نمیدونم از کجا ولی مصیب فهمیده مریم پیش تواه و الان توی راهه داره میاد شیراز !!! _ای بابا!!! بیاد هم از کجا خونه ما رو بلده ؟ _زرنگه از دایی آدرس گرفته _ای وای پس بابا هم فهمیده ؟! _حتما دیگه زری که گوشی رو قطع کرد بلافاصله پشتش گوشی زنگ خورد برداشتم صدای بابا پیچید توی گوشی پیدا بود عصبانیه حتی نگذاشت سلام علیکی کنم و‌گفت : معلوم هست دارید چیکار میکنید؟ شما بچه اید اون شوهرتم بچه اس؟! گوشی رو بده بهش ببینم اون روزا سیاوش به خاطر راحتی مریم بساط کتاب خوندن رو توی اتاق به پا میکرد در کل براش فرقی نداشت کجا باشه فقط کسی مزاحم کتاب خوندنش نشه ،بی هیچ حرفی سیاوش رو صدا کردم و اروم گفتم: باباس و عصبانی ! جشمهاش رو به نشونه آرامش روی هم گذاشت و‌گوشی رو گرفت مریم هم فهمید باباس و نگران بود، کنار مریم نشستم و گفتم : نگران نباش ارومش میکنه!! سیاوش تلفن رو روی آیفون گذاشت چون من و مریم رو هم منتظر دید ...با بابا سلام علیکی کرد و بابا گفت : دستت درد نکنه سیاوش خان ازت توقع نداشتم وارد بچه بازی اینا بشی !!! _چه بچه بازی آقا جمال ؟دختر عموی شهین به ما پناه آورد ما هم پناهش دادیم شما بودی چیکار میکردی ؟!بیرونش میکردی ؟ _نه ولی به بزرگترش خبر میدادم !!! _ببخشید جمال جان رک میگم ولی اینجوری که من این دو هفته فهمیدم همین بزرگترها این بلا رو سرش آوردن، الان به خاطر  دیوانه بازی‌های شوهرش میخواد جدا بشه ،میخواد آزاد باشه _بزرگترهاش خیر و صلاحش رو میخواستن _ولی اشتباه کردن‌ قبول کنید این دختر پشت و پناه میخواد !!!حامی میخواد!!! نه تنهایی، که هر کی از راه رسید هرجوری خواست باهاش رفتار کنه _مریم بی کس و کار نیست دختر داداش کمال خدابیامرزه !! _خدا رحمت کنه آقا کمال رو !درسته دختره اون خدابیامرزه ولی الان تنهاس، همه گذاشتنش کنار اون رضای از خدا بی‌خبر هم تا تونسته اسبش رو تازونده _مصیب داره میاد شیراز !!! مریم که خبر نداشت دست من رو گرفت ‌، گفتم : اروم باش!!! سیاوش گفت : قدمش به چشم‌ _الان مریم کجاست؟ حالش خوبه ؟ _چه خوب که حالش رو پرسیدید گوشی رو میدم به خودشون باهاش صحبت کند  از من خداحافظ سیاوش گوشی رو سمت مریم گرفت، ‌ مریم مردد شروع به صحبت با بابا گرد من وسیاوش رفتیم اشپزخونه و سیاوش گفت : بذار راحتر صحبت کنه الان اینی که بابات گفت میاد شیراز کیه ؟! _برادر مریم!! نمیشناسی و میگی قدمش به چشم ؟! خندید و گفت: جو گیر شدم آدم سالمیه؟ از لحاظ روانی منظورمه! _اره بابا!!! خیلی وقته ندیدمش ولی اونموقع ها که سالم بود