❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۱ .💜💜 نگاهی بهش انداختم و گفتم واقعا قرضه ؟؟ –بله قرضه ازت پس
📜 🩷 .وقتی رسیدم خونه دیدم نرگس حاضر و آماده نشسته و تا من و دید سریع از جاش بلند شد و گفت اومدی من برم دیرم شد خداحافظ مامان من شب میرم خونه دوستَما شب نمیام خداحافظ. نرگس که رفت مادرم گفت یک ساعته حاضر شده هی میگه چرا نمیاد پس کی میاد میخواست بره بیرون … لبخندی زدم و به خاطر اینکه عکس العمل مادرم و ببینم گفتم خب بهش میگفتی بره بیرون من بعدش میومدم دیگه … مادرم با تعجب گفت خب من تنها میموندم … _خب چیزی نیست که مگه چی میشه مامان اگه تنها بمونی چند ساعتی ؟؟ مادرم ابروهاش و تو هم کرد و گفت نه مادر من دوست ندارم از تنهایی بدم میاد … با خنده گفتم دو روز دیگه اگه ما شوهر کردیم چی ؟؟ با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد و گفت مگه میخواید شوهر کنید ؟؟ _نه بابا همینطوری گفتم … نفس راحتی کشید و گفت خب حالا که شوهر نکردید که … گونه اش و بوسیدم و رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم … نرگس درست میگفت میدونستم وقتی مادرم بفهمه کسی و دوست دارم و قراره برام خواستگار بیاد اصلا خوشحال نمیشه و تازه کلی چالش داریم … از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادرم داره حاضر میشه … با تعجب گفتم کجا ؟؟ میخوام برم یه سر خونه پروانه خانم اینا نیم ساعتی بشینم و بیام … _باشه برو منم یه کم میخوابم تا تو بیای … باشه مادر بخواب شامم داریم غذا رو گرم میکنیم میخوریم … لبخندی زدم و گفتم باشه عزیزم … خیلی واسم جالب بود مادرم دوست نداشت منی یک ساعت تنها بمونه ولی خودش هر جا میخواست میرفت و اینکه ما تنها بمونیم ایرادی نداشت … البته واقعا ایرادی هم نداشت تنها بمونیم ولی ای کاش خودشم انقد سر این موضوع حساس نبود ….