🖌غریبانه میخوام ساده بنویسم،خودمونی و از نوشتن های قلمبه سلمبه که خودشونم نیاز به ترجمه دارن دوری کنم. شده خیلی دلت تنگ باشه و نتونی به کسی بگی. شده حتی نزدیک ترینات هم هر چی تلاش کنن به در بسته خورده باشن . شده حتی به خودت هم نتونی رجوع کنی، و فرار کنی از تنگنای بی پناهیت. شده حتی جایی برای کمی گریه کردن نداشته باشی. سرتو به آسمون بگیری واحساس کنی چقدر تنگ و کوچیک و دوره. پیش اومده از حقیقتی که طرفداراش بی وفا شدن صحبت کنی و دیگران خیال کنن برای خودت ناراحتی. شده برای کسانی بیشتر از خودشون دل بسوزونی. شده از عمق جونت فریاد زده باشی و نشنیده باشن؟ شده بخوای بری و پای رفتن نداشته باشی تا شاید رفتنت خوابیده ها رو بیدار کنه. سر در چاه کنی و های های ضجه بزنی،نه برای خودت،برای همون حقیقت که دنیاطلبی بازارشو بی رونق کرده ، در وجودت موندن،کریمانه میخوای ببخشی ؛ نه بفروشی، و کسی خریدارش نیست. انگار در این شهر مردگان زنده نما همون بهتر که سر در چاه کنی و گریه کنی تا گاه رفتن برسه و تو سبکبار اما همچنان با قلبی پر از آرزوهای قشنگ برای دیگران بری و رستگار بشی... پایان