eitaa logo
هم نویسان
307 دنبال‌کننده
123 عکس
22 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🖌کوکِ ساز، سازِ کوک برهوتِ حیات به سانِ سنگ‌ریزه‌های مات و مبهوت همیشه سوزشی بر کف پاهایم بودند. اینکه من کجایِ این یاوه‌گویی‌هایِ چندش‌آور عمر هستم و بارها و بارها سرِ تعظیم فرود آورده‌ام و به ناگهواره‌ی روزگارم دل بسته‌ام! شبیه شبیخونی شدم که با کمین ناجوانمردانه‌اش، جوانمردی‌هایش را نیز شخم زده‌است. می‌خواستم چنگک روزگارم را نوازش کنم اما به کدامین تاسّیِ احوالم؟! به کدامین تاسّیِ اقوالم؟! به گِروهایِ جهانم گِرا دادم تا کمی خوشتر، بهتر دیده شوم اما آیا ابدیتی برای تمامِ این گِراها بود؟! آاااااه.........که چیزی در بساطِ روحم به خاطرِ رنج‌ها نمانده بود. گفتم ابراهیم: معتقدم به تقدیر نانوشته به تقدیر ناخوانده، به اینکه در تمام بازی‌های ذهنم قرار بود دختر شهیدی باشم، همسر شهیدی باشم، مادر شهیدی باشم، خواهر شهیدی باشم و یا شهیده‌ای....... می‌بینی ابراهیم! من این‌جایِ عمرم هستم. «تقدیر من این است سفر تا نرسیدن تا مرز جنون رفتن و اما نرسیدن» پایان
🖌غریبانه میخوام ساده بنویسم،خودمونی و از نوشتن های قلمبه سلمبه که خودشونم نیاز به ترجمه دارن دوری کنم. شده خیلی دلت تنگ باشه و نتونی به کسی بگی. شده حتی نزدیک ترینات هم هر چی تلاش کنن به در بسته خورده باشن . شده حتی به خودت هم نتونی رجوع کنی، و فرار کنی از تنگنای بی پناهیت. شده حتی جایی برای کمی گریه کردن نداشته باشی. سرتو به آسمون بگیری واحساس کنی چقدر تنگ و کوچیک و دوره. پیش اومده از حقیقتی که طرفداراش بی وفا شدن صحبت کنی و دیگران خیال کنن برای خودت ناراحتی. شده برای کسانی بیشتر از خودشون دل بسوزونی. شده از عمق جونت فریاد زده باشی و نشنیده باشن؟ شده بخوای بری و پای رفتن نداشته باشی تا شاید رفتنت خوابیده ها رو بیدار کنه. سر در چاه کنی و های های ضجه بزنی،نه برای خودت،برای همون حقیقت که دنیاطلبی بازارشو بی رونق کرده ، در وجودت موندن،کریمانه میخوای ببخشی ؛ نه بفروشی، و کسی خریدارش نیست. انگار در این شهر مردگان زنده نما همون بهتر که سر در چاه کنی و گریه کنی تا گاه رفتن برسه و تو سبکبار اما همچنان با قلبی پر از آرزوهای قشنگ برای دیگران بری و رستگار بشی... پایان
🖌مَسلخ در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز مردار بود هر آنکه او را نکشند داشت می‌نوشت. پاک می‌کرد. می‌نوشت..... واداشتن خود به نوشتن که ننویسد، که بخواند. در خون می‌زد و می‌نوشت. آه از این سیطره‌ی قلم که یارای نوشتن بود و نبود. گاهی زبانش قاصر می‌شد، گاهی به بلندای آسمان حرف داشت. قلمش را از استخوانش تدارک دیده بود. همینقدر محکم و استوار. سرچشمه بود اگر دور بود، نزدیک بود اصلا خودِ نور بود. در تلاطمِ روزگارِ سیاه و خاکستری مُبشّر رنگهای روشن بود تا بیاموزند و سینه سپر کنند. استاد، ره‌شناس بود و ره‌زن ستیز. با عطوفت درونش معجونی از حب و علم را به چشمها، به اندیشه‌ها هبه می‌داد. تدریس می‌کرد و جان ارزانی می‌داشت. رفیقَ من لا رفیقَ له معاشران بود. حریف شبانه می‌طلبید در روزگاری که یارای جنگیدن در روز و روشنایی نبود. اینکه رزق قلم من نوشتن از استادی باشد که تمامِ همّ و سعیش یک جرعه هدایت به بشریت بوده، حتما اعتقادم به همان چند بیت بالاست. سن و سالی نداشتم می‌خواندم... مُردار بود هر آنکه او را نکشند. در مسلخ عشق جز نکو را نکشند.... نمی شناختمش... سال قبل بود، در فضای مجازی متوجه سانحه‌ی دلخراش استاد شدم. زن، فرزند...خدایا مگر می‌شود! اینطور بده بِستان‌های ملکوتی... چمران‌ها هنوز زنده‌اند و می‌گویند: ای حیات! با تو وداع می‌کنم. با همه‌ی مظاهر و جبروتت. ای پاهای من! می‌دانم که فداکارید و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت می‌روید، اما من آرزویی بزرگ‌تر دارم. استاد آرزوهای بزرگتری داشت... روحش شاد یادش گرامی راهش پر رهرو. از دستِ غیبتِ تو شکایت نمی‌کنم تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور پایان