#گعده_هشتم
#یادداشت_سوم
#مهتا_صانعی
🖌کوکِ ساز، سازِ کوک
برهوتِ حیات به سانِ سنگریزههای مات و مبهوت همیشه سوزشی بر کف پاهایم بودند. اینکه من کجایِ این یاوهگوییهایِ چندشآور عمر هستم و بارها و بارها سرِ تعظیم فرود آوردهام و به ناگهوارهی روزگارم دل بستهام!
شبیه شبیخونی شدم که با کمین ناجوانمردانهاش، جوانمردیهایش را نیز شخم زدهاست.
میخواستم چنگک روزگارم را نوازش کنم اما به کدامین تاسّیِ احوالم؟!
به کدامین تاسّیِ اقوالم؟! به گِروهایِ جهانم گِرا دادم تا کمی خوشتر، بهتر دیده شوم اما آیا ابدیتی برای تمامِ این گِراها بود؟!
آاااااه.........که چیزی در بساطِ روحم به خاطرِ رنجها نمانده بود. گفتم ابراهیم: معتقدم به تقدیر نانوشته
به تقدیر ناخوانده، به اینکه در تمام بازیهای ذهنم قرار بود دختر شهیدی باشم، همسر شهیدی باشم، مادر شهیدی باشم، خواهر شهیدی باشم و یا شهیدهای.......
میبینی ابراهیم! من اینجایِ عمرم هستم.
«تقدیر من این است سفر تا نرسیدن
تا مرز جنون رفتن و اما نرسیدن»
پایان
#گعده_دهم
#یادداشت_سوم
#همنویسی_در_پاسداشت_مرحوم_فرجنژاد
#مهتا_صانعی
🖌مَسلخ
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
داشت مینوشت. پاک میکرد. مینوشت.....
واداشتن خود به نوشتن که ننویسد، که بخواند. در خون میزد و مینوشت.
آه از این سیطرهی قلم که یارای نوشتن بود و نبود. گاهی زبانش قاصر میشد، گاهی به بلندای آسمان حرف داشت. قلمش را از استخوانش تدارک دیده بود. همینقدر محکم و استوار. سرچشمه بود اگر دور بود، نزدیک بود
اصلا خودِ نور بود.
در تلاطمِ روزگارِ سیاه و خاکستری مُبشّر رنگهای روشن بود تا بیاموزند و سینه سپر کنند.
استاد، رهشناس بود و رهزن ستیز.
با عطوفت درونش معجونی از حب و علم را به چشمها، به اندیشهها هبه میداد. تدریس میکرد و جان ارزانی میداشت.
رفیقَ من لا رفیقَ له معاشران بود.
حریف شبانه میطلبید در روزگاری که یارای جنگیدن در روز و روشنایی نبود.
اینکه رزق قلم من نوشتن از استادی باشد که تمامِ همّ و سعیش یک جرعه هدایت به بشریت بوده، حتما اعتقادم به همان چند بیت بالاست.
سن و سالی نداشتم
میخواندم...
مُردار بود هر آنکه او را نکشند.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند....
نمی شناختمش...
سال قبل بود، در فضای مجازی متوجه سانحهی دلخراش استاد شدم. زن، فرزند...خدایا مگر میشود! اینطور بده بِستانهای ملکوتی...
چمرانها هنوز زندهاند و میگویند: ای حیات! با تو وداع میکنم. با همهی مظاهر و جبروتت.
ای پاهای من! میدانم که فداکارید و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت
میروید، اما من آرزویی بزرگتر دارم.
استاد آرزوهای بزرگتری داشت...
روحش شاد
یادش گرامی
راهش پر رهرو.
از دستِ غیبتِ تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور
پایان
#گعده_یازدهم
#تبلیغ_کارآمد
#مهتا_صانعی
🖌 آنچه در گعده مهم بود
گعده گرفتیم تا دربارهی تبلیغ کارآمد صحبت کنیم. پرتکرار گفتیم که حضرت آقا دربارهی تبلیغ نگران هستند. به اینجا رسیدیم که چرا همیشه نگرانیِ ما بعد از نگرانیِ حضرت ماه است! آیا مبلغین و رئوس کار در این بازهی زمانی خطیر متوجه این نگرانیها نمیشوند! در صحبتها متوجه نکات ظریفی از این منویات شدیم.
دریافت رکن اولویتها از منظر حاکمیت چیست؟ و اصلا قسیم اولویتها چیست؟
در گفتگو اشاره کردیم به آنچه فهمیدهام. گفتیم آنچه در تبلیغ گویا و مهم است، گذر از ایستاییهاست. از کتاب پرتکرار گرفته تا تذکر پرتکرار و غیرمفید که باید گذشت و گذشت.
آنچه مهم است رهآورد فعل مبلّغ در شئون تبلیغ با استعانت و تحولات بنیادین است.
باید تبلیغ را سرچشمه دید تا استحالههای فرهنگی کمتر و کمتر شوند.
اینها را گفتیم و حظّ وافری از گعدهی گفتگو محور این هفته بردیم.
پایان
🥀#روایت_غزه(122)
دو تا دستم دو تا رود خروشان است و خونینم
گرفتم روی آتش دستهایم را که غمگینم
چه طفلان عزیزی را به قربانگاه آوردم
شهادتنامهی یحیای ناکام است آیینم
مرا از کودکان مرده بر دامن نترسانی
که من همزادِ شیرِ سینهی گرم فلسطینم
میان سینهی زخمی دلم خون است و میدانم
که از بارِ غمِ سنگین اسماعیل سنگینم
برای مادران مصر و کنعان تازگی دارد
که فرعون و قشونش بگذرد از جان شیرینم
زمانی مادر موسی کلیمالله و حالا من
دل و جان میگذارم بر سر پیمان دیرینم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
بگیرم دست بر گهواره و از پای ننشینم
#مهتا_صانعی
#فلسطین_ارض_المسلمین
#غزه
#طوفان_الاقصی
@shaeranehowzavi
@hamnevisan