#روایت_غزه (۳۹)
معلم که عکس از سفرهی میان وعدهی بچهها گذاشت.عکس ها را تند تند رد کردم تا برسم به پسرکم. دیدم
آن گوشه ی نمازخانه سرپا مانده، حس تنهاییاش را توی عکس درک کردم. مدل ایستادنش داد میزد وضعیت عادی نیست.
حس آن که حتما ترسیدهو آن گوشه کز کرده، احساس مادرانگی ام را تحریک میکرد.
یکبار، دوبار، سهبار و نمیدانم چند بار عکس را دیدم.
همهی احتمالات ذهنیام را مرور کردم. نفهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده بند دلم را پاره میکرد. باز خودم را دلداری دادم.
_. چرا باید بترسه؟ مدرسه رو دوست داره!
پیام دادم به معلم
_. چرا علیرضا اون گوشه تنهاست؟
معلم نوشت:«گفته غذا نمیخورم، میل ندارم.»
نوشتم:«خیلی عجیبه! حتما یه مشکلی هست، بیاد خونه میفهمم!»
حالا پسرک کلاس اولی ام آمده بود خانهو داشت داستان پسرک کلاس چهارمی را تعریف میکرد که توی مدرسه میزند توی کمرش.
وقتی توی نمازخانه چشمش به پسر کلاس چهارمی که حالا میفهمم اسمش امیررضاست میافتد، ترجیح میدهد آن کنار بماند که مبادا مثل قبل چوب بخورد.
همانجا وسط تعریف کردنهایش دلم میخواهد بزنم زیر گریه. آب دهانمرا به سختی قورت دادم.
غم عجیبی فرو میرود توی قلبم.
از بی پناه ماندن پسرم دستو پاهایم شل میشود.
کلیپ را باز میکنم. پسرک فلسطینی از ترس چانهاش که نه، تمام وجودش میلرزد. هی بغض میکند. هی فرو میدهد.
اینبار اما بدتر بند دلم پاره میشود. برای پسرکانی که حالا مادری ندارند که آنها را در آغوش بکشد. به آنها بگوید.
_.«فردا خودم حسابشرو میرسم. هیچ نگران نباش گل پسرم.»
🖌نظری
#غزه #فلسطین
@HamNevisan
@HOWZAVIAN