پویش روایتنویسی «
#پای_انتخاب» (2)
رأی من چه شد؟! | دنیا اسکندرزاده
انتخابات مجلس هفتم برگزار شده بود و رضا خان تمام نفوذ و تلاشش را به کار برده بود تا آیت الله مدرس و طرفداران سیاستهای ضد بیگانه او به مجلس راه پیدا نکنند. همه بی صبرانه منتظر نتیجه شمارش آرا بودند. تنها مدرس بود که بی خیال روی صندلیاش نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود و به نمایش قدرتی که رضا خان راه انداخته بود نگاه میکرد.
صندوقها یکی یکی باز میشدند و رأیها از صندوقها بیرون میآمدند و خوانده و شمارش میشدند. اما دریغ از حتی یک رأی که به نام مدرس خوانده شده باشد. مدرس قبلاً پیش بینی همه این اتفاقات را کرده بود. او با خونسردی روی صندلی نشسته بود و داشت به نمایش مسخره رضا خان و طرفدارانش نگاه میکرد.
شمردن رأیها که به پایان رسید، رضا خان با غرور بادی به غبغب انداخت و به طعنه رو به مدرس گفت:
دیدید سید؟ عمرتان را پای این مردم گذاشتید و حتی یک نفر هم از آنها به شما رأی نداد. قبول کنید که مردم دیگر حضور شما را در مجلس نمیخواهند.
مدرس لبخندی زد و گفت:
قبول! فرض میکنیم که شما اصلاً با تهدید و تطمیع مردم را از رأی دادن به من بر حذر نداشتهاید. فرض میکنیم طبق فرمایش شما حتی یک نفر هم از مردم به سید حسن مدرس رأی نداده باشند، اما در این انتخابات بنده خودم به خودم یک رأی دادهام. قبله عالم منت بگذارد و تکلیف رأی مرا روشن کند و بگوید آن یک عدد رأیی که خودم به خودم دادهام، چه شده و به جیب کی رفته؟
رضا خان در دم لال شد و سکوتی معنا دار بر همه جا سایه افکند. دوست و دشمن از این جواب هوشمندانه متعجب شدند. مدرس خونسرد سر جایش نشست و به استیصال رضا خان و سرسپردگانش نگاه کرد. اگر چه مدرس به مجلس هفتم راه پیدا نکرد اما همه داشتند به معنای عمیقی که پشت حرفهای ساده مدرس پنهان بود، فکر میکردند. حرفهایی که تقلب آشکار در انتخابات را اثبات میکرد.
#انتخابات
#همنویسان
@HamNevisan