پویش روایت‌نویسی «» (15) حق انتخاب | معصومه پازکی نگاهش به نگاهم گره خورد، سرش را پائین انداخت و در حالی که به هم نزدیک می‌شدیم، نیم نگاهی به من انداخت، می‌شد استرس را از نگاهش فهمید، دوست داشتم در آغوش بگیرمش تا آرام شود. لبخندی زدم و گفتم: «قشنگم شال رو سرت کن» دخترک که گویا منتظر همین حرف بود، شال را روی سرش کشید، هنوز قدم‌هایمان از هم جدا نشده بود که مادرش شال را از سرش کشید و با اخم و صدای بلند گفت؛ «هر کسی هر چی گفت که نباید گوش کنی» برگشتم نگاه کردم، رد شده بودند اما دخترک هنوز سرش پائین بود. کسی که انتخاب نکند، اسیر انتخاب دیگران است. @HamNevisan