پویش روایتنویسی «
#پای_انتخاب» (43)
تعرفهها در بند، ما در آزادی | علی عسکری
روی هم یک قرن عمر کرده بودند. یکی روی ویلچر نشسته بود و یکی دیگر چون پروانه به دور سر حاجیاش میچرخید. میدانستم که اگر دیر بجنبم، صحن آزادی غلغله میشود و شاید تا ۵ ساعت هم کار من راه نیافتد.
ساعت ۸ صبح بود و پشت آخرین نفر ایستادم.
قد بلند و چهار شانهاش گاهی باعث میشد نور آفتاب را حس نکنم. لحظهای که برگشت با لهجهی غلیظ مشهدی به من نگاه کرد و گفت: گاومون زایید تعرفهها هنوز نرسیده!
ابروهای درهمش حکایت از روزی طولانی میداد. جمعیت پشت سر هم میرسید ولی تعرفهها نه!
نمیدانم چگونه تعرفه نبود و صف آرام آرام جلوتر حرکت میکرد؟!
پیرمردی که خانمش حاجی خطابش میکرد به سمت جوان قد بلند سبزه رو، نگاهی انداخت و با لهجهی غلیظتر چیزی گفت که من متوجه آن نشدم.
وارد یکی از دالانهای ورودی صحن آزادی شدیم تا کنار دیوار آن ادامهی صفی از صفهای منتظرانِ تعرفه را تشکیل بدهیم.
خادمهای حرم هم برای برهم نخوردن نظم عبور و مرور زائران، رای دهندگان را دعوت به درست ایستادن میکردند.
صدای ساعت حرم دلنشین بود ولی نه تعرفهها هنوز رسیده بودند و نه من حالی برای ایستادن داشتم. خورشید به میانهی آسمان نزدیکتر شد و گرمای آن بیشتر.
یکی از مشهدیها که از دولت وقت، دل خوشی نداشت با گویش خاص خودش گفت: همهی این هشت سال پدر مارا در آوردند، الان هم دست بردار نیستند!
شور حضور مردم بیشتر میشد ولی کلافگی چاشنی آن.
خیره به کاشیهای صحن و حوض قشنگش بودم که نگاهم به عینک آفتابیشدهی پدرم افتاد. آنقدر خورشید تابیده بود که سفیدی عینکش به سیاهی متمایل شده و چیزی از چشمان پدرم دیده نمیشد.
جوان قد بلند که روبرویم ایستاده بود تا پدرم را دید گفت: صاحبش آمد!
با خندهای گفتم: نه داداش! آن آقا پدرم هستند.
ابروهایش را بالا انداخت و با چشمان درشت شده و لحنی از تعجب گفت: چه جالب! خدا حفظشان کند.
پدرم وقتی من را دید با تعجب سمت من آمد و گفت: پس چرا جلو نرفتید؟
مرد مشهدی هم جواب داد: حاجآقا تعرفهها نرسیده هنوز. بعد با دل پر غصهاش از لیبرال مسلکان پاستور نشین نالید و رفقای دور و برش را از خطر اصلاحاتچیها آگاه میکرد.
گاهگاهی نگاهش را هم به سمت من میچرخاند و با همان لهجهی مشهدی خطاب به من گفت: بیست سال پیش بیشتر، یک شهردار داشتیم که مرید آقای رفسنجانی بود. اصلا سیاستهای اقتصادیشم مثل همون بود. فرقی نمیکرد. وقتی هم که تورم توی کشور بیداد کرد، مشهدیا هی اعتراض میکردند که بابا این شهردار و این استاندار چرا توجه نمیکنند به حرفای ما؟! بالاخره چه کسی میخواد اعتراضمون رو به گوش رئیس جمهور برسونه؟! خلاصه سرت رو درد نیارم یک بلبشویی توی شهر امام رضا علیه هاشمی بهپا شد که نگو و نپرس. حالا هم اگر وضع اینجوریه به خاطر آدمایی هست که رفسنجانی تربیتشون کرده.
به نشانهی تایید حرفهای مرد سبزهرو سری تکان دادم و دوباره خیره به فوارههای حوض صحن آزادی منتظر تعرفهها ماندم.
صدای ساعت حرم بار دیگر آمد. انگار دولت نمیخواست رایگیری را آغاز کند. مادرم که مدتها بر روی فرشهای حرم به انتظار نشسته بود، صبرش لبریز شد و پیش من آمد و با خستگی تمام گفت: من دیگه صبر نمیکنم. میرم یک مدرسهای این اطراف تا رای بدم.
حدود دو ساعت روی پا ایستاده بودم و خسته از بی تدبیریها که امیدها را ناامید میکرد؛ اما حاجی و همسرش که برای بدتر از اینها استقامت کرده بودند با روی گشاده انتظار را معنا میبخشیدند.
پرندهی سفیدی از دالان پر کشید و به سمت صحن نواب رفت. مدتی نگذشت که صدای صلوات صحن آزادی و نواب را پر کرد.
بالاخره تعرفهها رسید!
مرد مشهدی با همان لهجهی شیرینش شکر خدایی زیر لب گفت و به جلو حرکت کرد.
رسیدن تعرفهها، انگشت جوهر زدن و مهر انتخابات۱۴۰۰ بر روی شناشنامه خوردن، همهی سختیهای این دو ساعت نیم را از تن به در کرد. اما بعد از آن فهمیدم که صبوری نکردن و استقامت نورزیدن آن هم برای کشوری که هزاران تهدید و فرصت او را دربر گرفته است، کمتر از آن است که بخواهد تعدادی را از تصمیمگیری باز بدارد!
باید رای داد تا تصمیم ساخت و ارادهها را تقویت کرد.
#انتخابات
#همنویسان
@HamNevisan