#پارت515 🌹دختر باران🌹
سحر با چشم های گرد شده به صورتم نگاه کرد و گفت:علی ما خورده زمین.
_سحر جان به خدا حالش خوبه بیا بریم اون حیاطتون به خدا الان اومدن.
با هم داخل خونه رفتیم از سلیقه سحر خنده ام گرفت همه جا حتی پرده ها صوتی بود.
_اینجا عین خونه پلنگ صورتی می مونه.
*به این قشنگی.
از در داخل پذیرایی بیرون رفتیم محمد جواد کمک علی کرد تا از ماشین پیاده بشه.یک لحظه احساس کردم سحر داره روی زمین میفته، سریع توی بغلم گرفتمش.
با صدای ضعیفی گفت:کار سیامکه؟
_جمع کن خودتو بابا چیزی نشده که،استثناءً نه داشت موتورسواری می کرد خورد زمین پس جای من بودی چی کار می کردی؟!
علی با کمک محمدجواد از پله ها بالا اومد.
محمدجواد با خنده گفت:سلام سحر خانم آبجی نترس بادمجون بم آفت نداره.
در حالی که مخاطبش علی بود ادامه داد:
پهلوون توی اتاق خواب ببرمت یا بندازمت تو پذیرایی؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی حرام
مطالعه رمان بدون عضویت در کانال حرام
ایام تعطیلات رسمی پارت گذاری انجام نمی شود