سلام و درود.خانمی هستم ۲۴ ساله و همسرم ۲۹ ساله.۴ ساله که ازدواج کردیم و یه فرزند ۷ ماهه دارم.همسرم اوایل با مادرم خیلی خوب بودن و چون مادر خودشون به رحمت خدا رفته بود مادرم رو مثل مادر خودشون میدونستن ولی یه مدت بعد از ازدواج بعضی رفتارهای مادرم باعث شد دیدشون نسبت به ایشون تغییر کنه مثلا مامانم به من بیشتر محبت می‌کردن و همسرم فکر میکرد که مامانم ایشون رو نادیده میگیرن.وقتی به خونه مامان می‌رفتیم می‌دیدم ناراحت میشه یا حرف نمیزنه خونه هم که میومدیم با من سرسنگین بودن ولی دلیلشو نمیدونستم و بعد از چند ماه ایشون به من گفتن اولش به مادرم نگفتم ولی وقتی دیدم همش به خاطر این موضوع باهم بحث میکنیم به مادرم گفتم و ایشون هم خیلی گریه کردن و از همسرم عذرخواهی کردن و گفتن که واقعا منظوری نداشتن ولی دید همسرم عوض شده بود و هرکاری مامانم براشون انجام میدادن یا هر حرفی میزدن ایشون منظور برداشت می‌کردن تا یه سال بعد ازدواج مون که بابام خدابیامرز شدن رفت و آمد به شدت کم شد و من هم چند ماه یکبار با اصرار و خواهش به خونه مادرم میرفتیم و هربار اوقات تلخی...این ۴ سال همش سر این موضوع باهم بحث داریم و من یک سال هست که خونه مادرم نرفتم و ایشون هم فقط بچمون که به دنیا اومد یه هفته پیشم بودن و این یه هفته هم برام زهر شد.اصلا اسم مادرم که میاد همسرم به هم میریزه. عید نوروز اصلا اونجا نرفتیم ولی وقتی خونه مادربزرگم مادرم رو دید باز به هم ریخت و ما تا یه هفته باهم قهر بودیم.من واقعا ناراحت میشم من به خاطر او اونجا نمیرم اسم مادرم رو نمیارم ولی او کینه به دل گرفته و هربار من رو زجر میده.من که کاری نکردم.همش باید با خانواده ایشون باشیم و من همیشه احترام خواهر برادراشون رو نگه میدارم،باهم رفت و آمد داریم و اگر یه بار بگم خواهرت اینطور گفت یا ...سریع ناراحت میشه.خب پس من چی من دل ندارم من دلم برا مامانم تنگ نمیشه.بابام که رفت،دیه هیچ کس رو تو این دنیا ندارم ایشون هم از صبح تا شب یکسره سرکاره و من همش تو خونه تنهام.خونه مادرم هم که نمیتونم برم.همه کارا رو دوش خودمه هیچ کس ندارم کمکم کنه اگه مریض بشم خودم باید از خودم پرستاری کنم بچه رو خودم تنها بزرگ کنم ایشون هم به من کمک نمیکنه تا نکنه خدایی نکرده وظیفشون بشه یا من عادت کنم.به خاطر او تو روی مامانم وایسادم و بهشون گفتم همش به خاطر رفتارهای شما هست که نمی‌ذاره من بیام اونجا.دیگه به خدا خسته شدم‌. اوایل وقتی سر یه موضوعی ناراحت می‌شدیم دعوا میکردم،منم حرف دلم رو میزدم و بعدش آروم میشدم الان حوصله اینم ندارم هرچی گفتم فایده نداشته و الان فقط باهم قهر میکنیم و هیچ حرفی به هم نمی‌زنیم.زندگیمون روز به روز داره سردتر میشه.فقط و فقط دلم برا بچم میسوزه که اگه جدا بشیم این بچه این وسط چه تقصیری کرده‌.وقتی باهم خوب هستیم که خوبیم ولی وقتی قهر میکنیم مثل هفت پشت غریبه.ما خودمون خیلی کم پیش میاد که باهم به مشکل بر بخوریم و همیشه باید به خاطر دیگران با هم بحث داشته باشیم.خواهش میکنم راهنماییم کنید.ببخشید طولانی شد.اجرکم الی الله. 🌹🍃 پاسخ کانال تربیتی همسران خوب، سرکار خانم سلام خدمت شما بانوی گرامی در خلال صحبت ها و توضیحات شما متاسفانه متوجه نشدم که هم همسر شما دقیقا از بابت چه رفتار هایی از مادرتون ناراحت شدند؟ به هر حال هر پدر و مادری در کنار هزاران نقطه مثبت و زحماتی که برای فرزندانشون کشیدند، نقاط ضعفی هم دارند. بهتر بود که همان موقع از کمک مشاور بهره میگرفتید و به جای قطع ارتباط با مادر، خودتون رابطه مادر و همسرتون را کنترل میکردید، الان هم بهتر هست اولا صوت های هنر زن بودن و طلاق عاطفی استاد پوراحمد را گوش کنید و از راهکار هایی که مطرح شده برای حل این چالش با همسر استفاده کنید، سعی نکنید به همسرتون اثبات کنید که مادرشما مشکلی ندارند و ایشون اشتباه میکنند، بلکه بر این نکته تاکید کنید که بالاخره مادر هستند و وظیفه ی ما رسیدگی هست به خصوص اینکه بعد از فوت پدر، شما هم به مادر احتیاج بیشتری دارید. در زمان و موقعیت مناسب که ارتباط مثبت هست، با لحت و کلمات مثبتی با همسر صحبت کنید، دلایل خودتون را با آرامی مطرح کنید، نیازی نیست که در بدو کار، با همدیگر به ملاقات مادر بروید،بلکه همین که خود شما هم زمان هایی تنهایی یا با فرزندتون به دیدار مادر بروید کافی است، سعی کنید گفت و گو کنید تا در این مورد به توافق برسید، در زمانی که به توافق رسیدید ان شاالله، روی واکنش ها و صحبت های منفی همسرتون نسبت به مادر واکنشی نشان ندهید و کلا غفلت کنید، از سیاست های رفتاری برای کمتر شدن دلخوری ها استفاده کنید مثلا بیان تعریف ها یا ابراز دلتنگی های مادرتون نسبت به همسر، حتی هیچ اشکالی ندارد که در بیان آن ها اغراق کنید...