هدایت شده از حرف حساب
✳ مادرش خیلی دلش می‌خواست پسرش داماد بشه... 📌 قرار بود سر شب برای بردن جهیزیه بروند. ساعت دوازده رفتند. خانمش با اعتراض پرسید: این چه موقع آمدنه؟ چرا حالا؟‌ قبل از این‌که جواب دهد، به همه توصیه کرد سروصدایی نشه. بعد رو به خانمش گفت: گذاشتم همسایه‌تان -خانواده شهید اعتباریان- به خواب برند. مادرش خیلی دلش می‌خواست پسرش داماد بشه اما شهید شد. نمی‌خواستم بفهمه که ما داریم عروسی می‌کنیم. 📚 برگرفته از کتاب ⭐ مجموعه‌ی ۳ 👤 بر اساس زندگی سردار 📖 ص ۴۲ ❤ اینجا بخوانید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f