eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
46 ویدیو
16 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق ۲۵سالۀ رهبری 🔻 محمد طهرانی‌مقدم، برادر سردار «شهید حسن طهرانی‌مقدم»: همسر «مقام معظم رهبری» مهمان مادرم بودند و نقل کردند روز حادثه (زمانی که طهرانی‌مقدم به شهادت رسید) آقا وقتی که برگشتند حالشان عوض شد. به ایشان گفتم چه اتفاقی افتاده است که پاسخ دادند من رفیق ۲۵ساله‌ام را از دست داده‌ام. 🔸 کسی که عاشق «ولایت» باشد، رابطه دوطرفه خواهد بود. حسن طهرانی مقدم رابطۀ دوطرفه‌ای را با مقام معظم رهبری برقرار کرده بودند. 📰 منبع: روزنامه کیهان ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
کتاب‌خوانِ به‌تمام‌معنا! 🔻 حجت الاسلام شیرازی، نماینده سابق رهبر انقلاب در سپاه قدس در برنامۀ «سوره فتح»: سید حسن نصرالله از ۸ سالگی با کتاب انس گرفت و اولین کتابی که مطالعه کرد ارشاد القلوب بود. سپس به قرآن و تفسیر آن و بعد به زندگی اولیای الهی وصل شد. سید یک کتاب‌خوانِ به‌تمام‌معنا بود. ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ شما به فکر آزادی قدس باشید! 🔻 یک روز [شهید جهان‌آرا] خیلی مخلصانه برای من تعریف کرد: مصطفی! بعد از سقوط خرمشهر همراه فرماندهان به دیدار حضرت امام رفتیم. آن روز تصور من این بود که سقوط خرمشهر آخر دنیا است. به‌حدی ناراحت و عصبانی بودم که بلند شدم به حضرت امام گفتم: «آقا! شما یک فکری بکنید! خرمشهر سقوط کرد و از دست رفت!» امام تأملی کرد و گفت: «شما به فکر آزادی قدس باشید. ان‌شاءالله قدس شریف باید آزاد بشود.» وقتی امام این را گفت، من متحیر و مبهوت شدم. با خودم گفتم: «خدایا! ما توی چه فکری هستیم و امام به چی فکر می‌کنه! سقوط خرمشهر برای ما دنیا و آخرتمون شده، ولی امام در فکر آزادی قدسه!» معنی حرف امام این بود که علاوه بر این که خرمشهر آزاد می‌شود، قدس هم آزاد خواهد شد. 📚 از کتاب | جستارهایی از زندگی و خاطرات شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا 📖 صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹ 🎙 راوی: سید مصطفی عمادی 👤 علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ فرمانده 🔻 می‌خواستیم همراه «برادر احمد» با تویوتاوانت از سنندج به مریوان بیاییم. من به احترام
✳️ سیلی حاج احمد زیر گوش نمایندهٔ بنی‌صدر! 🔻 مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 🔸 هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد. 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۲۵۶ و ۲۵۷ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ عادت خوب اصغرآقا 🔻 پاکت را از جیب پیرهنم بیرون آوردم و باز کردم. محمود نوشته بود: اکنون که می‌خواهی این نامه را بخوانی من در اتوبوس عازم جبهه‌های حق علیه باطل هستم... ابراهیم عزیزم، ما یک دوست و معلم مهربان مشترک به نام اصغر منافی‌زاده داریم. اصغرآقا به گردن همهٔ ما حق دارد و شاید تو بعداً متوجه بشوی که او انسان بزرگی است. اصغرآقا یک عادت خوب دارد و آن رسیدگی به چند خانوادهٔ فقیر آبرودار است. یک شب که سر خیابان اصلی پاسداری می‌دادیم، زن جوانی با بچهٔ کوچکش در تاریکی شب سراغ اصغرآقا را گرفت. من او را پیش اصغرآقا بردم. زن از شرایط بد زندگی‌اش گفت و اصغرآقا همین‌طور که سرش پایین بود، به حرف‌های او گوش می‌داد. یکی‌دو روز بعد با موتورش به در خانهٔ زن رفتیم و به او کمک کردیم. بعداً فهمیدم که او به خانواده‌های نیازمند کمک می‌کند. این‌بار که به جبهه رفت، به من گفت که با موتورش یکی‌دو بسته را که توی اتاق بسیج بود به خانواده‌ها برسانم و سپرد تا زنش موتورش را به من بدهد. ابراهیم جان، لطفاً تو امشب یک بستهٔ کمکی را از اتاق بسیج تحویل بگیر و به خانواده‌هایی که اسمشان را در همین پاکت گذاشته‌ام بده. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 صفحات ۹۶ و ۹۷ ✍ نفیسه زارعی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ عادت خوب اصغرآقا 🔻 پاکت را از جیب پیرهنم بیرون آوردم و باز کردم. محمود نوشته بود: اکنون که می‌خ
✳️ جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود 🔻 یادمه یه وقتایی از دروازه غار و شوش بچه‌هایی میومدن آزاد تمرین کنن. دلش نمیومد بهشون ایرادای فنی رو نگه. خیلی راحت هر چی رو بلد بود یادشون می‌داد. حالا ممکن بود اون طرف، رقیبِ شاگرد خودش باشه. شماها باید بعد مصاحبه با من سراغ «محمد بنا» هم برین؛ اینا با همدیگه هم‌دوره بودن. اون خیلی بهتر می‌تونه اخلاقای «شهید منافی‌زاده» رو تو میدون رقابت بگه. مثلاً برای یه کشتی‌گیر کم نیست که جواز حضور تو مسابقهٔ جهانی رو بگیره. -مسابقه جهانی؟ آره باباجون. مسابقهٔ جهانی. حالا شاید به عقل الان ما این‌جور بیاد که مگه میشه کسی مسابقهٔ جهانی رو ول کنه و نره؟! -بله حاج آقا، دقیقاً همین سؤال الان تو ذهن من اومد. آره بابا اصغر آقا مسابقه داشت؛ اما اون موقع می‌گفتن برای اینکه بره جبهه، مسابقه رو از قصد باخته. تازه بهش پیشنهاد ریاست فدراسیون رو هم می‌دن، قبول نمی‌کنه. جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 ص ۱۲۳ ✍ نفیسه زارعی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ حواستان به خانوادهٔ شهید باشد! 🔻 یک روز رفتیم منزل مادرش. برف سنگینی باریده بود. زمستان‌ها زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند می‌شود و از پنجره توی کوچه را نگاه می‌کند و دست به هم می‌مالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان چرا این‌قدر بی‌قراری؟ چیزی شده؟» گفت: «آنجا را نگاه کن. زنِ شهید چادر به کمر بسته و روی پشت‌بام دارد برف پارو می‌کند. اگر قرار باشد این‌ها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشت‌بامشان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!» 🔸 رفت درِ خانهٔ همسایه و پشت‌بام را پارو کرد. خانه که آمد، برادرانش حسین و عباس را که نوجوان بودند صدا زد و به آن‌ها پرخاش کرد که چرا حواسشان به اطرافشان نیست. باید حواسشان به خانوادهٔ شهید باشد. 📚 از کتاب | خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار 📖 صفحات ۱۰۰ و ۱۰۱ ❤️ پ.ن: عکس تزیینی است. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
احترام ویژۀ حاج قاسم به پدر و مادر 🔻 از راه که می‌رسید، پدر را می‌برد حمام. خودش لباس‌های پدر را می‌شست. می‌نشست کنار بابا، دست‌های چروکیده‌اش را نوازش می‌کرد و می‌بوسید. جوراب‌های پدر را می‌آورد و موقع پوشاندن، لب‌هایش را می‌گذاشت کف پای پدر. 🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بی‌معطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را می‌کشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشک‌های چشمش پای مادر را شست‌وشو می‌داد. 🔺 کسی از حاج‌قاسم توصیه‌ای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکی‌اش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آن‌ها را شاد می‌کنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.» 📚 از کتاب | گذری بر زندگی و رزم شهید حاج‌قاسم سلیمانی #⃣ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ حواستان به خانوادهٔ شهید باشد! 🔻 یک روز رفتیم منزل مادرش. برف سنگینی باریده بود. زمستان‌ها زنجان
جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین ایمان است 🔻 احمد در هر جمعی بود، این حرف را می‌زد: ‌«جمهوری اسلامی، جمهوری تأمین دنیای شما نیست، جمهوری تأمین ایمان است. جمهوری امتحان الهی است برای جوان‌ها. مادرها و پدرها، همسران و همه تا «اصحاب‌الجنة» و «اصحاب‌النار» از هم متمایز شوند و جبهه بهترین اسباب این سنجش است.» 📚 از کتاب | خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار 📖 ص ۱۸۲ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ حتی تو! 🔻 شبی از شب‌ها که داشت در روشویی حمام مسواک می‌زد، با صدای بلند من را صدا زد و گفت: «نسرین، خمیردندان باقی‌مانده در تیوپش را برای من باقی بگذار و یک جدیدش را باز کن و استفاده کن.» با تعجب پرسیدم: «چرا؟!» - آخر باید خیلی فشار بدهی تا خمیر بیرون بیاید؛ حتما انگشتانت درد خواهد گرفت. خندیدم و به انگشتان دستم نگاه کردم و گفتم: «حتی تو! نگران تو هم هست که مبادا اذیت بشوی.» 🔸 همین‌طور، تشکر کردنش بابت همهٔ کارهای کوچک و بزرگی که من در خانه انجام می‌دادم؛ آن هم ماجراهای زیادی دارد. مثلاً، وقتی که برایش یک فنجان چای نطلبیده می‌آوردم، به ساعتم نگاه می‌کردم و حساب می‌کردم که بعد از اظهار شرمندگی بابت زحمتی که در آماده کردن آن فنجان چای متحمل شده‌ام، چند دقیقه بابت این کار با انواع عبارت از من تشکر می‌کند. 📚 از کتاب | سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی (شهید مدافع حرم لبنانی) 📖 صفحات ۹۷ و ۹۸ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم! 🔻 نشانه‌های از خودگذشتگی و گرایش‌های انسانی از همان ابتدا در حرکات و سكنات قاسم هویدا بود. برادرش حسین سلیمانی می‌گوید: حدود ۱۱ سال سن داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم. بالطبع قاسم هم کلاس چهارم همان مدرسه بود. مادر ما در یک ظرف به من و قاسم غذا می‌داد تا به مدرسه ببریم و بخوریم. یک روز قاسم به مادرم گفت من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم. من احساس کردم شاید او به علت اینکه من زیاد غذا می‌خورم، می‌گوید؛ اما این‌طور نبود؛ چون من مراعات می‌کردم. آن روز گذشت، و قاسم نیامد با من در مدرسه غذا بخورد. فردای آن روز، مادر در دو ظرف جداگانه به من و قاسم غذا داد. آن زمان در مدرسهٔ ما دانش‌آموزانی از روستاهای اطراف می‌آمدند که شاید تنها یک وعده در روز غذا می‌خوردند و اوضاع مالی بسیار بدی داشتند. من به چشم خودم دیدم قاسم، ظرف غذایی را که مادر داده بود، بین همان دانش‌آموزانی برد که اوضاع مالی خوبی نداشتند و غذای خود را به آنان داد. 📚 از کتاب 📖 ص ۲۲ ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ او همیشه دعاگوی ماست! 🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سی‌وهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم را این‌گونه یاد می‌کند: رانندهٔ ایشان برای من گفت یک بار با ماشین به فرودگاه می‌رفتیم تا عازم سوریه شویم. یک پراید، از این‌هایی که مسافرکشی می‌کنند، انحراف به چپ آمد و زد به ما. مقصر هم خودش بود. آمدیم پایین. دیدم هم ماشین ما خراب شده و هم ماشین او. حاج قاسم به من گفت: «خسارتش را بده. مقصر تویی.» گفتم: «حاج آقا او مقصر است.» [این بار با تحکم و عصبانیت] گفت: «نه. مقصر تویی. زنگ بزن بچه‌های دفتر بیایند و خسارتش را بدهند.» بعد هم راه افتادیم و رفتیم. 🔸‌ قدری که آرام شد، گفتم: «حاج قاسم، به خدا او مقصر بود.» گفت «خوب، من خودم هم می‌دانم که مقصر او بود، اما تو کجا داری می‌روی؟ تو داری می‌روی زیر آتش (سوریه). این بنده خدا با این ماشینش دارد کار می‌کند. حالا خسارت به تو بدهد و خرابی ماشین خودش را هم درست کند؟ ما الآن دل او را خوش کردیم. او همیشه دعاگوی ماست.» 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f