بسم رب العشق منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟ -آره بابا چرا استرس داری ؟ منیره سادات:میترسم نیاد -وا خل چل مامان:‌دخترا بیاید مهمونا اومدنـ -بفرما منیره سادات سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟ -بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟ -وا مگهـ شما غریبه ای سید:‌معلوم نیست باز چی تو سرته ؟ برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن -معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن ماهم درمورد شهید میردوستی برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه سید:😳😳بله -تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن سید:واقعا😳😳 بهار:بله بنده معاون اطلاعات خواهران هستم زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝 سید:تعریف شما خیلی شنیدم ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید بهار:ان شاالله -منیره سادات بیا سفره بندازیم تو آشپزخونه آروم گفتم رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده منیره سادات:من که از خدامه ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه -نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه منیره سادات:خیلی ماهه سادات من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم -توکل به خدا نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti