بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_بیستم
روزها از پس همه میگذشتن
محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد
خخخ
وای حسین ببینش چه کوچلوه
وای خدا دستاش ببین
وای حسین ببین چال داره
بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم
-خخخ نه نمیدمش
عروسک منه
بچه دادم بغل بهار
خودم کنار حسین ایستادم
حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟
سرم بردم بالا پایین
حسین :پس زود باید سه نفره بشیم
وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن
زینب آب میشود
ساعت ملاقات تموم شد
رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش
بهار چشم بهم زدنی مرخص شد
ماهم دنبال خونه و جهاز
از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن
از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا
هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد
یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی
یخچال آوردن
دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره
من نشستم ترکوندن اونا
یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا
داداش:آجی کوچلومن
-واااای ترسیدم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti