به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت بیستم🔰 اینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی. اولش باور
قسمت بیست و یکم( آخر)🔰 حتی کد هفتاد را هم به تو یاد دادیم ولی تو باز راه را گم کردی. کوزه را گم کردی. خودت را گم کردی. رفتی دنبال بازی های ژولیوس، هرزگی های خسرو، دروغ های گالیله، هیزی های فیثاغورث، تقدس مآبی آنخ ماهو. نفهمیدی باید دنبال چه چیزی بروی و دنبال چه چیزی نروی. همه جا رفتی. همه کار کردی. الا کاری که راهنمایی ات می کردیم. و شکستی خودت را و دل یک جهان شکست از حواس پرتی ات. و تو نفهمیدی که چرا زرافه باریک شد و باریک شد. و تو نفهمیدی که چرا آن کشتی را فرستادیم تا تو را نجات دهد و تو نفهمیدی چرا سقراط مُرد. سقراط یک مرد بود. و تو نفهمیدی که دخترکان همگی مرد بودند. به مَلِک گفتم: مرد ایستاده می میرد! گفت: - کوه قاف آن بالاست و تو درست پنجاه هزار سال تا آنجا فاصله داری و اگر پرواز کنی ایستاده خواهی مرد. و مردن در این راه هر هزار سال یکبار اتفاق می افتد. پس پنجاه بار خواهی مرد تا به قله قاف برسی و " او " را ملاقات کنی. اوی حقیقی را. ققنوس که خودش را آتش زد، یک یا علی گفتیم و راه افتادیم. - یا علی. 🌸 @havaseil