🍁
🔴
رمان ســارا
پارت سی و پنجم
ریش و موهاش که بلند شده بود فهمیدم مدت زمان طولانی نبودم!
داشت غذا میذاشت تو یخچال.
_ مامانت امروز بزور میخواست بمونه پیشت! گفت مادرت نگرانته! میگفت گناه داره!
منم گفتم، من و سارا خیلی کم با هم وقت گذروندیم! من هنوز سیر نشدم از وجودش، گفتم من هروز تشنه تر میشم، عاشق تر !
5ماهه شب و روزمو باهاش بودم، محاله خودم نیارمش خونه، خودم میذارمش رو چشمام، میارمش خونه!
سارا باورت نمیشه دیگه یه پا دکتر شدم واسه خودم! پرستارها آمپولاتو میدن خودم واست تزریق میکنم تو سِرُم!
من از خودم مطمئن بودم عاشقشم، اما نمیدونستم اونم تا این حد عاشقم شده باشه!
حضور یکی رو کناره خودم حس کردم، گفت وقت رفتنه...
انگار از پشت دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و باز به سرعت رفتیم به سمت آسمون، اینبار انگار از توی یه تونل به سمت بالا حرکت میکردیم. رسیدیم همون جای قرار!
اینار با گریه و التماس، برخلاف وقتای دیگه، گفتم :
_ میخوام برگردم...بخاطره همسرم، بخاطره پدر و مادرم... تروخدا یه فرصت دیگه بهم بدین...
انگار تا اسم پدر و مادرم رو آوردم خودمو تو خونمون دیدم!
با دیدن مادرم شوکه شدم. انگار 10 سال پیرتر شده بود! داشت آش درست میکرد. کمر بابا خمیده شده بود. اونم داشت کمکش میکرد. اصلا متوجه نبودم که آخه مگه میشه اینقدر شکسته شده باشن؟!
میخواستم از حال احمد باخبر بشم...
خودمو تو خونشون دیدم. انگار داشتن با هم بحث میکردن.
مادره احمد گفت :
_ تو خودت میدونی من چقدر این دختر رو دوست داشتم. میدونی که برای ازدواجتون چقدر عجله داشتم، اما خب دکترا قطع امید کردن! کم نذر و نیاز کردیم؟ کم توسل کردیم؟
8 ماهه تو کماست. ضربه مغزی شده! امروز که رفتم بیمارستان دکترش گفت، ما نمیتونیم به پدر و مادرش بگیم، شما راضیشون کنید برای اهدای عضو!
احمد دیونه شد با این حرف، بلند شد، همین که سمت درخونه میرفت گفت:
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚