🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت سی ام 🏢 سازمان اطلاعات با هماهنگی مراجع امنیتی اجازه دادم گروگان گیرها برن... با سازمان امنیت ملی ارتباط گرفتم و توضیحات لازم رو بهشون دادم. احمد: _ لیدرهای اغتشاشات تهران و چند شهر بزرگ بودن که با استفاده از احساسات جوونها، و با وعده های پوچ اونا رو برای شلوغ کاری و تخریب و حتی قتل اجیر میکنن. سازمان امنیت ملی : _ چند جریان تروریستی و اغتشاشگر که سعی داشتن با رسوندن سلاح به کف خیابون موجب کشته سازی بشن، شناسایی شدن و لیدرهاشون دستگیر شدن. عده زیادی از جوون و نوجوون های گول خورده هم دستگیر شدن که بعد از کمی تبیین و آگاهی اظهار پشیمونی میکردن و با تعهد آزاد شدن. ولی اونایی که دیگه گول نخوردن و با عمد و آگاهی به دنبال تشویش و تخریب اموال عمومی هستن و میخوان به امنیت و مردم و کشور ضربه بزنن، اینها دستگیر میشن و بوسیله اونها سرشاخه ها شون بدست میاد تا الان به صورت قطعی فهمیدیم دشمن بنا داشته توی مهرماه با کشته سازی در اقوام مختلف، زمینه جنگ داخلی و اختلاف و درنهایت تجزیه رو رقم بزنه. تجزیه هم همه میدونیم حرف کیاست. داشتم گزارش میدادم که یکی از مأمورای امنیتی توی گوشم چیزی گفت. به مانیتور اشاره کردم و مانیتور بزرگ روشن شد. تیم مأمورینی که برای نجات ریحانه رفته بودن به محل زندانی شدنش رسیده بودن. از پشت بی سیم و دوربین صدا اومد که: - فرمانده، گروگان گیرها از محدوده عملیاتی ما خارج شدن و الان احتمالا در خاک ترکیه هستن.. - با ابوعلی هماهنگ کردیم همه ورودی های غیر رسمی و محدوده خروج اونها تحت نظره و با هماهنگی دولت ترکیه، همه لیدرها و اغتشاشگرانی که خارج میشن، دیپورت میشن. لطفا ببینید دخترم کجاست و در چه حاله - بله قربان ، با احتیاط باید ورود کنیم تا چاشنی انفجاری کار نگذاشته باشن‌.. نفس تو سینه ام حبس شده بود. اشک توی چشمام موج میزد. مشتم رو مدام جمع می‌کردم و می‌فشردم. ساعت ۳ صبح بود که خبر دادن تونستن چاشنی های انفجاری رو خنثی کنن و وارد خونه بشن، خبر سلامتیش رو دادن، اما از گرسنگی و ترس و شاید کتک خوردن بیهوش شده بود. اشک شوق، شرمندگی، نگرانی از چشمام جاری شد. ریحانه ارو بردن بیمارستان ، به سارا خبر دادم که بره بالای سرش، وقتی به هوش اومد تنها نباشه. حدود ساعت ۶ صبح که گروه تروریستی وارد خاک ترکیه شدن با شناسایی عوامل ما دستگیرشون کردن و بناست به ایران دیپورت بشن. البته باید اول از فیلترهای اطلاعاتی ترکیه رد بشن. اما وقتی از دستگیریشون مطمئن شدم، با اصرار فرماندهان رفتم بیمارستان بالا سره دخترم.. 🏥بیمارستان ساعت ۱۰ صبح بود رسیدم بالاسرش. ریحانه به هوش اومده بود و با مادرش صحبت می‌کرد. سارا داشت بهش کمپوت میداد. با دیدن من میخواست از رو تخت بلند شه که دوییدم سمتش و نذاشتم تکون بخوره... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚