🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت سی و یکم (پارت پایانی) 🏠 خانه سارا شش ماه از زمانی که جلوی بیمارستان یه ضربه به سرم خورد و دزیده شدم میگذره. بارها بابا و دیگر همکارانش و حتی مامان و دوستام ازم خواستن تعریف کنم که چی شد. ولی هیچی بیشتر از این یادم نیست. اون وقت چشامو که باز کردم دیدم با چسب دست و پام و دهانم بسته شده و توی ماشین در حال حرکت هستم. دو نفری که توی ماشین بودند تا دیدند به هوش اومدم یه چشم بند به چشمم زدن و بعد از مدتی که ماشین ایستاد من رو بردن و توی یه خونه انداختن توی اتاق و در رو قفل کردند و از بس خودم رو به در و دیوار زدم از بی جونی بیهوش شدم و دوباره که چشامو باز کردم توی بیمارستان بودم. خدارو بارها و بارها شکر میکردم که آسیبی بهم نرسیده و الا میدونم بابا برای خودش دنیا نمی گذاشت مامان سارا هم دور از جونش دق میکرد.. بابا احمد میگفت: ما قصد داشتیم چند تا لیدر اصلی رو که شناسایی کرده بودیم بگیریم و اگر اینها گیر می افتادن خیلی از پشت صحنه ها لو میرفت. اما بعد از اینکه ترکیه همکاری کرد هم اونا رو گرفتیم و هم سرچشمه همه این پلیدی ها معلوم شد و من بخاطر اینکه تو رو گروگان گرفته بودند پیش خدا اعتراف کردم که دستم خالیه و تدبیر و مدیریتم بدون توکل و توسل هیچی نیست.. دیگه الان شهر اروم شده، کشور حتی آروم شده. بابا میگفت چند جای کشور دخترای بیگناهی رو کشتن تابتونن جنگ اقوام درست کنند ولی هشیاری مردمی که تن به این دعواها ندادند موجب شد قائله ها زود به زود تموم بشن. بابا یه جمله رو همیشه خیلی تکرار میکنه از بس میگه منم همیشه با همین حس به مردم نگاه میکنم: - ما بهترین مردم رو داریم بهترین مردم عالَم! مامان سارا یه حرف قشنگی میزنه ، میگه دشمنا میخوان بگن زنها توی ایران توی عذاب هستند و حجاب اجباری دارن و میخوان این رو با رسانه هاشون توی قلب و ذهن جوونا بگنجونن در حالی که همه مردم دیدن که بهترین زمانی که بخوان بی دین باشن و بی حجاب همین قائله بود ولی همه پای دین و اعتقاد و حجابشون موندن.. این یعنی این مردم ذاتشون با خدا و دین و اسلامه و هیچ بنی بشری نمیتونه از این مردم این اعتقادات رو بگیره الان که دارم می نویسم بهار توی اتاقمه و داره با لبتابش کار میکنه و همه هوش و حواسش به ترجمه مقاله ای هست که بهش دادم :) بهار تمام مدتی که من بیمارستان بودم، خونه نرفته بود اونقدر گریه کرده بود که وقتی دیدمش فکر کردم کتکش زدن بهار خانم الان یکی از بهترین دوستامه نه تنها دیگه سودای خارج رفتن نداره که مامان سارا براش یه دست شال و روسری و مانتو و یه چادر خیلی شیک و تمیز خریده که می پوشه. البته همه اینها به سفارش خود بهار بود. بهار میگفت: - از لحظه ای که فهمیدم گروگان گرفتنت دنیا روی سرم خراب شد. همه حرفایی که از اول دوستی مون از خاله سارا و خودت و عمواحمد شنیده بودم می اومد جلوی چشام. من از نزدیک فهمیدم ما زن ها توی ایران دشمن نداریم، دشمن ما اونی هست که میخواد از ما برای رسیدن به اهدافش سو استفاده کنه. من و بهار یه قول به هم دادیم :) اینکه هر ماه بریم سر مزار شهدا و عهد و پیمانی که باهاشون بستیم رو زنده کنیم که یادمون نره. بهار میگه : - هیچ کس مثل من تا ته داستان نرفته که بفهمه تهش هیچی نیست و هر چی هست توی خود ایرانه و دشمن میخواد همین قشنگی ها و همزیستی ها رو از ما بگیره. راستی مامان سارا خیلی با بهار دوست شده جوری که گاهی وقتا من حسودیم میشه آخه مامان خودمه.. مامان چند کتاب برای من و بهار خریده که در مورد پیشینه حجاب توی ایرانه و خیلی از مسائل رو برامون قشنگ توضیح داده. باید بگم تاثیر این کتابا توی ذهن بهار اونقدر زیاده که گهگاهی بهم میگه: - ریحانه، اصلا تو باید گروگان گرفته می شدی که من بیدار شم. نه اینکه خوشحال باشم از اون اتفاق نه! ولی شاید خدا میخواست اونجوری تلنگر بخورم. من خیلی خراب کردم خیلی ... کاش همه ادمهای اطرافم، گذشته ام رو فراموش کنن.. من که دارم رفتار بقیه رو با بهار میبینم، کاملا حس میکنم همه جوری بهش احترام میگذارن که انگاری از بچگی هیچ کار اشتباهی انجام نداده. واقعا چه زیبا خدا فرموده : کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدّل می‌کند؛ و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است! وقتی سر مزار شهدا میریم این آیه و ترجمه اش رو بارها و بارها با بهار می خونیم و اشک می ریزیم.. یه چیز دیگه گفتن اعتراض واقعی و شنیدنش و تلاش برای رفع اشکالاتی که واقعا هست، خیلی به نفع همه ما و کشورمونه.. این بزرگترین درس این روزهای زندگیمه پایان فصل دوم رمان سارا ( اعتراض). 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚