💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
خلاصه تا #پارت 38 #رمان #_تنهایی_های_من #خلاصه ی کوتاه: باران با امیر ازدواج کرده بود عاشق هم بودن
39 یه نگاه دیگه به نرگس 4 سالم میندازم دختر کوچولوی من که با اومدنش پدرش عاشق شد و رفت مثل اینکه خدا آرزومو براورده کرد نرگس کوچولو و مظلوم من که دلش تو این دنیا فقط به من قرصه نمیدونم باید به خدا شکایت کنم بابت این همه مشکل یا بگم خدایا مرسی که منو در حد ایوب میبینی؟ الان این منه تنها با اسم شوهر فقط تو شناسنامه دارم نفس میکشم منی که برای نرگسم هم مادرم و هم پدر هم خواهرم و هم برادر ولی برای خودم هیچ کس نیست حتی خداهم سرش شلوغه سرش با اون بنده های خوبش گرمه با من چیکار داره؟ اصن گور بابای باران گور بابای تنهایی باران.... خدایا خیالت راحت تو نامحرم نیستی بیا دستمو بگیر اصلا نه خدا خیالت راحت ازت هیچی نمیخوام فقط میشه بیای منو به حد خدا بودنت بغل کنی؟ یه نگاه دیگه به صورت خواب آلود دخترم میندازم و بر شیطون لعنت میفرستم ..تنهام؟خب باشم !حق ندارم دخترمو تنها بذارم با درد و خنده میگم: خوابالو بدو برو رو تخت که میخوام بیام گازت بگیرم جیغی از هیجان میکشه و دور خونه میدوه و منم با ادا و اصول دنبالش میرم من:هوووم چه بره ی چاقی چه موهای نازی چه لپای گنده ای هوووم چه لقمه خوشمزه ای نرگس چهار ساله من با سرعت بیشتری میپره رو تختش و پتو رو رو سرش میکشه و یه جیغ گنده میزنه و میگه: نیا مامانی دول -قول- میدم دیه-دیگه-شیشه مشی-مشتی-باقر رو نشونم-نشکونم- عاخی بچم عینهو من داره حرف میزنه الهی بختت مثل من نب.....چی؟ شیشه مش باقر رو شکوندی؟ با مظلومیت سرشو تکون میده ومیگه: ماکان منو زد منم دماییمو-دمپاییمو-برداشتمو زدم و اورد-خورد-به شیشه مشی باقر سری از تاسف تکون میدم و میگم: مگه نگفتم هر کی زدت با حرف بهش کار اشتباه رو بگو و خودتم نزنش مثل نفهما نگام میکنه و میدونم تو دلش میگه:چی میگی؟ با خنده میرم سمتش و میگم: عیبی نداره و همون لحظه گاز محکمی از صورتش میگیرم نمیدونم به کی رفته که انقدر چاقه خیلی قد بُشکه وزن داره میبینم همونجوری داره داد میزنه وا این بچه هم مثل باباش خنگه ها وقتی دقت میکنم میبینم حق داره همونجوری دارم گازش میگیرم و فکرم میکنم طفل معصوم من از ننه هم شانس نیاورد ***************************** چند روزی میگذره و امروز قراره آقای خونم بیاد شاید این علاقم از دید هر کس احمقانه باشه اما من بازم دوستش دارم (ایکاش نمی آمدی و آتش به جانم نمیزدی! مگر نمیدانستی در دادگاه من، قضاوت حکمش اعدام است؟ اینک تو محکوم به مرگ شده ای نانجیبم و با مرگ خودت مرا نیز کشته ای آمدی اما نه تنها! مهمان داشتی ، پلیس بود مثل خودت ، مثل تو بیرحم و نالوطی برق دستبند دستانم چشمانم را میزند چشم ببندم از برقش یا از نامردی تو؟ ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚