eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
57 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🔴 رمان ســارا پارت دوم که ناگهان با برخورده سپر ماشین و افتادن هندزفری از گوشم به خودم اومدم و تا میخواستم بفهمم چی شده، محکم با زانو خوردم زمین. یهو راننده با عجله و عصبانیت پیاده شد، داد زد: مگه کری!صدبار بوق زدم. مادرم سکته کرده باید برسونمش بیمارستان. سریع یه کارت بهم داد و گفت: اگه رفتی دکتر و هزینه ای داشت بهم زنگ بزن تا پرداخت کنم. ببخشید باید برم. هنوز هنگ بودم. کارت رو ازش گرفتم. حالم خوب بود، مشکلی نداشتم، یکم زانوم درد می کرد که فکر کنم خراش برداشته بود. بلند شدم به راهم ادامه دادم، اما عجیب پسر خوشتیپی بود، چه ماشینی داشت! وای یعنی میشه! هندزفری رو گذاشتم تو کیفم. تو فکر بودم که تورش کنم، اسیرش کنم. تو ذهنم داستان می ساختم؛ مثلاً زنگ میزنم بهش میگم رفتم دکتر، دکتر گفت پاهات شکسته باید گچ بگیری! یا نه اصلاً راستشو میگم، میگم خدا مارو سر راه هم قرار داد.. نه! نه! اصلا ولش کن. نباید خودمو کوچیک کنم. ای کاش من شمارمو میدادم. آهان فهمیدم؛ زنگ میزنم میگم خواستم بگم حالم خوبه نگران نباشید. آره همین خوبه؛ هم شمارم میوفته هم با خودش میگه طرف آدم حسابیه نخواسته اخاذی کنه. آره همین خوبه! دل تو دلم نبود زودتر دانشگاه تموم بشه بتونم بهش زنگ بزنم هیچی از کلاس هام نفهمیدم فقط و فقط حواسم پی اون پسر بود. دوست پسر زیاد داشتم اما همه مجازی بودند در حد فرستادن عکس، همه هم زشت! اما چه کنم از بی کسی از تنهایی. مجبور بودم باهاشون باشم که تنهاییامو باهاشون پر کنم. اما این پسر عجیب بود همه چیز تمام بالاخره دانشگاه تمام شد تلفن را برداشتم که.... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سوم تلفن را برداشتم که بهش زنگ بزنم. قلبم داشت میومد تو دهنم. زنگ زدم. یه خانم جواب داد. هرچی تمرین کرده بودم پرید! اسم و فامیلش روی کارت بود، گفتم با آقای رضایی کار داشتم. دختر گفت: این شماره محل کارشون هست، من منشی ایشون هستم. الان شرکت نیستن. اگر کار شخصی دارید با آقای مهندس به تلفن همراهشون زنگ بزنید. وای که از استرس داشتم میمردم اصلا نفهمیدم ۰۲۱ رو دارم میگیرم نه موبایل! معذرت خواهی کردم، قطع کردم. شماره موبایلش رو گرفتم. بعد از دوتا بوق جواب داد. قشنگ لرزش رو تو صدام، تو کل وجودم حس میکردم، باید آرامشم رو حفظ میکردم ناسلامتی طرف مهندس عمرانه! لب زدم: _ سلام ببخشید من خانمی هستم که صبح باهاش تصادف کردید خواستم بگم مشکلی ندارم حالم خوبه نگران نباشید. انقدر تند تند گفتم که بعید میدونم فهمیده باشه چی گفتم! اما جواب داد‌؛ _ خداروشکر بازم بابت اون اتفاق معذرت می خوام. میخواستم بیشتر باهاش حرف بزنم،گفتم: _ راستی حال مادرتون چطوره؟! _ خوبه خداروشکر تو بخش مراقبت های ویژه است دکترا گفتن به موقع رسوندمش _ خداروشکر؛ اگه میخواین آدرس بیمارستان رو بدید که بیام! بعد از این حرفی که زدم یه تشر به خودم زدم که تورو سننه! تو چه کاره ای که میخوای بری! با جوابی که داد وا رفتم، آب شدم! _ نه ممنون، دکتر باید بالا سرش باشه از شما کاری ساخته نیست اگه لازم باشه خانممو میارم بالای سرش قفل کردم، لعنت به من! واقعا چی فکر کرده بودم با خودم؟! خشک جوابشو دادم: _ باشه خدانگهدار پسره ی بی ادب جواب خداحافظی مو نداد قطع کرد. ای بابا مگر تو خواب ببینم همچین پسر همه چی تمومی بیاد خواستگاریم مگه بیکاره داشتم به خودم تشر میزنم که گوشیم زنگ خورد و شماره همون پسر افتاد.... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت چهارم عینه خودش سرد جواب دادم! _ بله بفرمایید - ببخشید داشتم سوار آسانسور میشدم که آنتن رفت، نامفهوم یه چیزایی شنیدم اما متوجه نشدم! _ چیز مهمی نبود فقط خداحافظی کردم، همین. _بازم معذرت می خوام. قطع کرد، قطع کردم. چه راحت! چقدر رویابافی کرده بودم، همش پرید! رسیدم خونه. خونه ی سوت و کور! نمیدونم کی قراره مامان بازنشسته بشه، سه ساله داره میگه موافقت نمیکنن با بازخریدش! شام دیشب را از یخچال درآوردم، گرم کردم و با همون لباس نشستم خوردم. بعدش رفتم رو تختم خوابیدم. هم خسته بودم هم حالم گرفته بود. تلگراممو چک کردم. تنها دلخوشی و ذوقم این بود که بیام ببینم چندتا پیام نخونده دارم! باخنده گله گشادی جواب تک تک پسرا رو دادم. پسرا هرکاری کنی باز از اون حرفا میزنن، دروغه بگم بدم میومد! نه! اتفاقاً خوشم میومد، خودم هیچ وقت از اون حرفا نزدم. یه جورایی خجالت می کشیدم. اما خب اونا میگفتن و منم ذوق میکردم. زندگی تکراری من همین بود. تلگرام و چت و ذوق کردن های بیخود! بعد از کلی چت یه جورای بیهوش شدم. با صدای مامان که انگار داشت با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم. اوه! اوه! چقدر خوابیده بودم! هوا تاریک شده بود. البته دیگه استرسی نداشتم بابت درس و دانشگاه. پانزده روز تعطیلی رو باید با بهترین اتفاقات رقم بزنم. تلفن مامان که تموم شد، اومد تو اتاق. با حرفی که زد از تعجب یا بهتر بگم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم! مامان اومد نشست کنارم روی تخت و گفت... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam
🍁 🔴 رمان ســارا پارت پنجم _ عمه جمیله بود! میگه جاریش واسه پسرش میخواد زن بگیره، دنبال دختر خوب و سالم میگرده، اونم تو رو معرفی کرده. پسره تو شرکت برق کار میکنه، خونه داره، ماشین داره. دیگه گفتن حالا که همه چیز داره، زن بگیریم براش سروسامون بگیره!منم گفتم باید با سارا صحبت کنم، شاید قصد ازدواج نداشته باشه. الانم که معلوم نیست بیان، اگرم بیان بعید میدونم یه اعجوبه مثل تو رو پسند کنن. بهر حال قند تو دلت آب نشه! خواستگار اوله! هول نشی! وقت برای فکر کردن هست! مامان حرف میزد و من عینه این شوهر ندیده ها ذوق مرگ بودم، سریع خودمو تو لباس عروس تصور کردم! اصلا حرفهای مامان رو نشنیدم! _سارا کجایی؟! شنیدی چی گفتم؟ _آره، باش، فک میکنم _درست فک کن، عجله هم نکن اینو گفت و رفت بیرون. وای از حال اون لحظه ام نگم! رفتم جلوی آینه، اولین چیزی که بهش فکر کردم، برداشتن ابروهام بود، وای چقد تغییر میکردم. پوستم سفید بود، چشمای میشی، لبای باریک، بینی قلمی، موهام خرمایی بود! خودمو با آرایش عروس تصور کردم. واااای همه حسرت میخورن، قطعا خیلی خوشگل میشم، خیلی تغییر میکنم، همش تو فکره ابروهام بودم، پهن بود و بالا، اگر برمیداشتم خیییلی صورتم باز میشد! اون لحظه به تنها چیزی ک فکر نکردم، اون خواستگار بود. همش رویای عروسی داشتم! دوست داشتم زودتر به مامانم بگم، بگین بیان! اما میگفتم الان دوباره میگه خوب فکراتوبکن! بعد از دوروز دندون سره جیگر گذاشتن و انتظار وقتی دیدم خبری نشد، بالاخره صبرم تموم شد، گوشیمو برداشتمو... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت ششم چاره ای نداشتم، مثله این عقب مونده ها پیام دادم به عمه ام! _سلام عمه جان، خوب هستین؟ حقیقت مامان قضیه خواستگاری رو بهم گفت، من فکرامو کردم! اما خجالت میکشم به مامانم بگم. من نظرم مثبته! الان ک فکر میکنم با خودم میگم چرا واقعا؟ چرا یه همچین کاری خودسر انجام دادم! چقدر خودمو کوچیک کردم! اون لحظه فکر میکردم بهترین کاره! مگه نمیگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست از این خیر تر؟! عمه فوری جواب داد : _ قربونت بره عمه که اینقدر با حیایی، مطمئن بودم اشتباه نکردم راجع بهت! باشه من خودم با جاریم صحبت می کنم. از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم نشستم روی تختم پتو رو کردم تو دهنم جیغ زدم.. [واقعاً چقدر خل بودم...] فوری به اون ۵ پسری که همیشه جزء چت ثابت هام بودن پیام دادم: _ چند شب دیگه داره برام خواستگار میاد، انقدر سمج بودن که گفتیم باشه بابا بیاین! اصلاً دوست ندارم اینقدر زود ازدواج کنم! اما پاشنه درو کندن! هرکی یه جواب داد همشون تبریک گفتن. یکشون گفت: _ اگه ازدواج کنی دیگه کات می کنی؟! واقعا نمیدونستم چی بهش بگم گفتم: _ فعلا که معلوم نیست ازدواج کنم حالا تا اون موقع.. خیلی چت ها طول نکشید سریع تمومش کردن! گوشیمو گذاشتم رو میزم، خودمو پرت کردم رو تخت. با انگشتام موهامو به بازی گرفتم، به سقف اتاقم که ماه و ستاره داشت نگاه کردم. خودمو تو لباس عروس، تو تالار تصور کردم که دست داماد رو گرفتمو دارم به مهمونا خوشامد میگیم. نه، اینجوری نمیشه باید خودمو سرگرم کنم بلکن زمان زودتر بگذره! یه رمان از تو قفسه کتابام برداشتم، تازه خرید بودمش. اما وقت نکرده بودم بخونم، شروع کردم به خوندن. چند صفحه خونده بودم که صدای تلفن خونه اومد، گوشامو تیز کردم. مامان تلفن را برداشت و شروع کرد به رسمی صحبت کردن... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam
🍁 🔴 رمان ســارا پارت هفتم شک نداشتم قطعاً جاری عمه است. مامان گفت : _ والا من هنوز نظر سارا نپرسیدم! با خودم گفتم : ای بابا چیکار داری؟ من نظرم مثبته! مامان ادامه داد: _ میخواستم.... چشم تشریف بیارید، قدمتون رو چشم. تا اینو گفت سریع نشستم سره جام و مشغول خوندن شدم. مطمئن بودم فوری میاد تو اتاقم، در بی تفاوت ترین حالت ممکن خودمو مشغول خوندن کردم که مامان اومد تو اتاقم. _ جاری جمیل بود میگه جمعه شب بیان واسه خواستگاری بی تفاوت شونه ای بالا انداختم. _ خب بیان، چیکار کنم؟ _ فکراتو کردی؟ _وای مامان چقد سخت میگیری؟! نهایت نشد به تفاهم نرسیدیم، میگیم، نه!، آخرت نمیشه ک! _ باش! من که حریف زبونت نمیشم، نمیخواستم الکی پای خواستگار تو خونم باز بشه! هرچی باشه غریبه ان دیگه.. چیزی نگفتم که از اتاقم رفت بیرون. خیلی خوشحال بودم، بلند شدم تو کمد لباسام دنبال چیزه مناسب برای جمعه شب بگردم! اصلا نمیدونستم چی بپوشم؟! تنها چیزی که میدونستم این بود که عمه همیشه میگفت جاریم خیلی مذهبیه! چادر بپوشم، چون تا حالا سر نکرده بودم میترسیدم از سرم بیفته ضایع بشم، اگرم نبپوشم! شاید خوششون نیاد! رفتم بیرون، البته قیافمو بی تفاوت کردم و گفتم: _ مامان برای جمعه شب چی بپوشم؟ فقط تونیک دارم، همه شونم تا بالای زانو، زشته واسه جلسه اول _ کار زیاد داریم بیا کمک. کارامونو بکنیم فردا صبح میریم خرید! از جارو کشیدن و گردگیری و شستن پرده ها بگیر تا تمیز کردن در و پنجره. _ یه خواستگاره دیگه چرا اینقدر باید خودمونو اذیت کنیم؟! داشتم با خودم حرف میزدم! که مامان گفت: _ جاری عمه زن تمیزیه! وسواسی نیست اما تمیزه دوست ندارم جلوش کم بیارم. که به خودم اومدم دیدم بلند فکر کرده بودم:) مشغول تمیز کاری بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت هشتم بابا امروز زودتر اومده بود خونه تا لیست خرید مامان رو تهیه کنه و البته یکم تو کاره خونه کمکمون کنه.. دو روز مونده تا جمعه. تقسیم کار کردیم، هرکی مشغول کاری شد. بعد از سه چهار ساعت کار، خسته و گرسنه، شام خوردیم. و منم رفتم تو اتاقم که بخوابم. دراز کشیدم رو تختم، باخودم فکر میکردم... _یعنی چه شکلیه؟ یعنی اگه منو ببینه خوشش میاد؟ وای اگه نشه چی؟! نمیدونم چرا اینقد امید دارم که میشه... اگه نپسندید، قرص میخورم، مسموم شم، تا ببینم اگه به گوشش برسه چیکار میکنه! اگه نگرانم بشه خب یعنی دوسم داره دیگ... کلا قبل از این قضیه همیشه دوست داشتم یه بار خودکشی کنم، ببینم اطرافیانم چقد نگرانم میشن... خیلی خسته بودم، زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم خوابم برد. با تابش مستقیم نور به اتاقم و احساس سوزش صورتم بلند شدم. یه جوری آفتاب تند و تیز می‌تابید که انگار از آدم طلب داره!! ساعت ۸ صبح بود. از اتاق رفتم بیرون دیدم مامان داره املت درست می کنه. رفتم تو آشپزخونه، نشستم پشت میز. سلام دادم، بابا هم بعد از من اومد. سر میز نشسته بودیم مشغول خوردن صبحانه که مامان گفت: _ زودتر صبحانه ات رو بخور بریم بیرون یه لباس مناسب بخریم بعد از خوردن صبحانه با مامان رفتیم بیرون. یه پاساژ بزرگ نزدیک خونمون بود. با وسواس چند دست لباس پرو کردم. بالاخره یه لباس بلند تا نوک پا پیدا کردم، خیلی خوشگل بود تو تنم. بیشتر از رنگش خوشم اومد؛ گلبهی با نگین کار شده روی آستینش. خیلی شیک بود. وقتی از اتاق پرو مامان و صدا زدم که بیاد نظر بده گفت: _ مگه بله برونته؟! این خیلی مجلسیه، یه ساده تر بردار اما من خیلی چشمم گرفته بودش، گفتم : _هرچی میخوای خودت بردار، اما من اینو حتما برمیدارم _ باشه صبر کن ببینم چی پیدا می کنم پاساژ بزرگی بود مطمئن بودم قطعا یه چیزه مناسب پیدا میکنه... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت نهم آدم ولخرجی نبودم که بخوام هر ماه لباسهای آنچنانی بخرم، همون سالی یکبار خرید عید رو داریم! تا چی پیش بیاد مثله الان که غیر از عید بخوایم چند دست لباس دیگه هم بخریم. کلا از ولخرجی خوشمون نمیاد. تو آینه اتاق پرو داشتم قربون صدقه خودم میرفتم که مامان با دو تا لباس رو دستش اومد سمتم. هردو خیلی ناز بودن در عین سادگی . هر دو تا نوک پا یکی بادمجونی یکی آبی کمرنگ. تزیین خاصی نداشتن، آبی کمرنگه پشت کمرش یه پاپیون داشت، بادمجونی، ساده تر بود فقط یک کمربند پارچه ای داشت. مامان که دید از هردوشون خوشم اومده، گفت: _خیلی خب نمیخواد زیاد فکر کنی، هرسه تاشونو بردار، اما دیگه امسال از مانتو عید خبری نیست. انقدر خوشگل بودن که فوری معامله را قبول کردم. از مغازه بیرون اومدیم، تو راه بودیم که گوشی مامان زنگ خورد. بابا بود. گفت: _ جمیل زنگ زده گفته ما جمعه برای شام میمونیم خونتون _ جاری شون هم میمونه؟! _ نه! گفت اونا ساعت چهار و نیم، پنج میان ما باهاشون می آیم اونا میرن و ما میمونیم! _ما هم داریم میاییم... یه لحظه فکر کردم خواستگارا می خوان شام بمونن! تو دلم گفتم چقد پرروان! بالاخره روزه موعود رسید، بعد از یه دوش مختصر، موهامو خشک کردم و یه آرایش ملایم کردم. ساعت 4 بود. همینجوری روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم ک... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت دهم یه کم توی گروه و‌کانالام چرخیدم ولی انگار فقط الکی نگاه میکردم تا وقتم بگذره، اصلا نفهمیدم چی دیدم.. دیگه حوصله اونجارو نداشتم از تلگرام اومدم بیرون و گوشی رو گذاشتم رو میزم. رو تختم دراز کشیدم، یه نگاه به لباسم که آویزون کرده بودم، انداختم، لبخند نشست رو لبهام. یه نگاه به ساعت انداختم ‌؛ چهار و نیم بود! وای چرا زمان نمیگذره؟! چشامو بستم که یهو زنگ خونه به صدا درومد! مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم سریع لباسامو پوشیدم. یه نگاه تو آینه به خودم کردم، لباسم آبی کم رنگ، شال سفید، آرایشی ملایم و البته محجبه! مامان درِ اتاق رو باز کرد و گفت: _ برو تو آشپزخونه، صدات زدم چایی بریز بیار... نمیدونم این حجم از استرس برای چی بود؟! دست و پاهام یخ کرده بود. رفتم آشپزخانه پشت میز نشستم. صداشون رو می‌شنیدم که اومدن داخل. عمه اومد تو آشپزخانه، با دیدنش بلند شدم. همدیگه رو بغل کردیم، گفتم: _ دارم میمیرم از استرس _ قربونت برم. استرس نداره، انشالله خیره! اومدم ببینم تو چه وضعیتی هستی، نگران هیچی نباش... لبخندی زد و رفت. صداشونو میشنیدم. یه آقایی که انگار میخواست سر صحبت رو باز کنه گفت: _ اوضاع مالی و اقتصادی این روزا خیلی بد شده هر کسی جرات نمیکنه پا پیش بذاره واسه ازدواج بابا حرفش رو تایید کرد، اون آقا ادامه داد: _ ما هم دیدیم حسین ما خداروشکر خونه داره، ماشین داره، دیگه جایز نبود صبر کنیم. گفتیم زودتر سروسامون بگیره بابا که مشخص بود معذبه، فقط با کلمات کوتاه، تأیید میکرد! که جاری عمه گفت: ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍁 🔴 رمان ســارا پارت یازدهم _عروس خانم نمیخوان چایی بیارن دهنمون خشک شده؟! اینو ک گفت حس کردم، مردم از استرس! مامان صدام زد: _سارا جان، مامان، چایی بریز دخترم داشتم چایی میرختم تو استکانها که عمه اومد تو... وای چقد خوشحال شدم اون لحظه... عمه گفت: _بشین دختر تا خودتو نسوزوندی، لپات گل انداخته! خودم میریزم عمه چایی ریخت. با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون. فقط حواسم به سینی بود که چایی ها نریزه! اصلا به هیچکدوم نگاه نکردم، فقط سلام دادم. بعد از تعارف کردن چایی ها، نفس راحتی کشیدم و نشستم روی یه مبل تکی. حالا فرصت مناسب بود تک تکشونو ببینم! جاری عمه، صورت سفید و بانمکی داشت، روسری سفید با گلهای ریز بنفش سرش بود، چادرش ساده بود، حتی کش هم نداشت. یکم تپل بود اما چاق نه! کناره شوهرش نشسته بود، یه مرد بلند قد، کت شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه آخوندی،ریش سبیل جوگندمی، موهای کم پشت و جوگندمی. آقای خواستگار اما رو مبل تکی نشسته بود.. هیکل معمولی قد معمولی... داشتم نگاش میکردم که یهو متوجه شدم اونم داره ریز ریز به من نگاه می‌کنه، یخ کردم! ناخودآگاه لبخند نشست رو لبهام سرمو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم! ولی هنوز داشتم سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم. حتما اونم داشت برای خودش سبک سنگین میکرد. پدرش گفت: _ زمان ما پدر و مادرامون فقط دستمونو میگرفتن، میبردن خواستگاری! بدونه کوچکترین پشتوانه! خودِ من سرباز بودم، هیچی نداشتم! اما پدرو مادرم اصرار کردن که باید زن بگیری، پسر نباید عذب بمونه! بزور نشوندنمون پای سفره عقد، ندیده، نشناخته، الکی الکی بهمون زن دادن! جمله آخرش رو با خنده گفت! جاری عمه هم خندید و گفت: _ نکنه الان پشیمونی؟ همه خندیدیم! ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
❤️ سلام مهربون🌹 میدونی مطلب این کانال چی هاست؟ هشتک های زیر رو ببین😃 کلی وقت میخواد تا همه رو بخونی😍 🌼 مهارت های زوجین: 🧩 : هفت مهارت 🧩 : مهارت بهتر شدن ارتباط با همسر 🧩 تکنیک های 🧩 🧩 🧩 مهارت و راه حل های 🧩 🧩 🧩 : مهارت و راهکارهای جلوگیری از چگونه طلاق را پیش بینی کنیم؟ 🌼 مطالب هفتگی: 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🌼 سایر هشتک های موضوعی پرکاربرد: 🌱 🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 ☘️ ☘️ ☘️☘️ ☘️ ☘️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🌼 و کلی درس زندگی و مهارتی 🌙 کلیک کن و به ما ملحق شو: http://eitaa.com/joinchat/1057161216Ca96abb365a