💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت 41 #رمان #_تنهایی_های_من من: بهارم مامانی برای مامان نه برای آجیت دعا کن ببین منو ببیین ماما
42 با گریه میگم: ولی اون بچه ی توهم هست راضی به عذاب بچه ی خودت نباش میخنده و با نفرت میگه:بچه من؟هه احمق گیر آوردی؟ می بارم خدایا میخوای اینجوری عذابم بدی درد اون سنگای لعنتی تحمل میشه داری منو با بچم امتحان میکنی؟ با نفرت نگاش میکنم و میگم:بیگناهی رو داری زجر میدی بترس از آه این مظلوم بدون هیچ حرفی میرم سمت قتلگاهم هه همیشه بیگناهم و گناهکارشناخته میشم دم زمین گرم که همچین مردمی روش زندگی میکنن یک ساعت مونده تا سنگسار رو شروع کنن نگام به امیره مگه نمیگن برای سنگسار باید چهار نفر شهادت خیانت رو بدن من که دشمن ندارم اصن من ازارم به مورچه هم نمیرسه ولش کن خدای منم بزرگه نگام به امیر می افته چشام پر از نفرته از عشق خالی شد پر از درده اما یه لحظه که صداش اومد ذهنم رفت قدیم امیر به زنش گفت: دوستت دارم "امیر:دوست دارم من:منم امیر:تو چی؟ من:منم همون دیگه امیر:کدوم؟ من:اونی که الان گفتی امیر:چی گفتم من:اااادوباره بگو یادم رفت امیر:دوستت دارم خانومم" لبخند تلخی به یاد اون روزا میزنم نگام به نرگس می افته که بدون حرفی با چشای باز شده داره همه رو نگاه میکنه دستامو براش باز میکنم با دو خودشو میرسونه بهم درد من مرگ نیست دردم دوری از دردونمه آخ رباب بیا بگو چجوری درد دوری اصغرتو تاب آوردی زینب تو رو به حسینت کمکم کن نرگسم تو بغلم های های گریه میکنه گریه نکن مامان رفتنو برای مادرت سخت تر نکن من هستم اون دنیا هم هواتو دارم مامان از اون دنیا هم دعای خیر من همراته گلکم یک ساعت گذشت به همین تندی الان این منم که دارن سمت قتلگاه میبرن نه نرگس نبین چشاتو ببند مامان مامور:آخرین حرفت میخندم بی قید و شرط، آرزو اونم من؟ میخوام بگم ندارم، ولی نه من:آخرین حرفم نرگسمو ببرید بیرون خدایا شکرت مامور:چادر رو در بیار ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚