#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت شصتم
دستمال سرخ ها🌺
👇👇👇
💢در سپاه مهاباد بود که یکباره
#ابراهیم_هادی را دیدم می دانستم معلم است اما او هم بعد پیام امام راهی کردستان شد.
💢جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم.
💢همان موقع اصغر هم آمد نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد.
💢اصغر و ابراهیم مثل دو دوست قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند بعد هم از ابراهیم خواست به جمع دستمال سرخ ها ملحق بشود.
💢ابراهیم هم قبول کرد و به همراه نیرو های اصغر از پادگان خارج شدیم.
💢می گفتند غائله را گروه های کرد راه انداختند اما ما در مقابلمان افراد وابسته به خاندان سلطنتی می دیدیم.
💢روزهایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روزهای سختی بود.
💢مثلا لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم از همه طرف به سوی ما شلیک می شد از ترس بدن ما می لرزید.
💢اما وقتی شجاعت اصغر وصالی و ابراهیم را می دیدیم روحیه می گرفتیم.
💢ابراهیم در این جمع بود تا موقعی که مناطق کردستان امنیت نسبی پیدا کرد.
💢در روز شروع جنگ تحمیلی ابراهیم در تهران حضور داشت.
💢بلافاصله بعد از شنیدن خبر خودش را به کرمانشاه رساند و از آنجا سر پل ذهاب رساند.
💢روز دوم مهر به سر پل ذهاب رسیدیم.
💢از فرماندهان شهر قصر شیرین سقوط کرده، جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شُرف وقوع است.