:_پدربزرگت چی؟ صدای فاطمه،از دنیای خاطرات بیرونم میکشد. :+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو شهرای مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان... جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره و برای همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت برنمیگرده. بابای من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع کارخونه ی پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم قهر میکنن،تا الانم با هم هیچ رابطه ای نداشتیم.چند بار خواستم برای دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم ... :_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو ببینی؟ :+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقات،از پشت شیشه های بیمارستان از دور دیدمش. باز هم بوی خاطرات،در مشامم میپیچد.... ★ لقمه ی خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه میشه؟ :_بله خانم،سال ۶۶ بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو خونه ی آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ی پدربزرگتون تو ایران. پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهای ایرانی میکردن. من رفتم اونجا و تا یه سال،بعدِدنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم های شما خانم،خیلی شبیه چشم های عمووحیدتونه. :+چرا این عمو تا حاال نیومده ایران؟ :_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کارای پدربزرگتون بودن. جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید. حتما!من حتما عاشق مردی میشوم که در دنیای هزار رنگ اروپا بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالاً نام اسلام هم به گوشش نخورده.... متوجه نقشه ی پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایران دور کنند،خیال میکنند دنیای اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسالم را پاک میکند.... * چمدان را روی تخت باز میکنم. اول از همه،تمام شال و روسری هایم را برمیدارم. من میروم که به اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباری کرده برایم،نه قانون ایران.... مانتو ها و پیراهن های نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما حجاب که وظیفه است. قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقای آب و ادب، و آفتاب در حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم... چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم... به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد.... ******** صدای باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ی ۲۶۷ از مبدأ لندن هم اکنون به زمین نشست.. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸