عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد. :_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید. گوشه ی چشم راستم را میگیرم و خودم را به طرف عمو پرت میکنم ِ قطره اشک مزاحم . عمو،مهربان بغلم میکند. نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از همین حالا به جانم افتاده. از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم. سعی میکند تلخی حلقه ی اشک چشمانشان را پشت شیرینی لبخندش،پنهان کند. :_دفعه ی بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم :+عمــــــــــــو؟ :_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال های الکی از مطالعه دورت نکنه :+چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد :+عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت :+نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. :+دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه ی دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم.در را باز میکنم محکم با عمو دست میدهم عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دم در می ایستم در را می‌بندم و اشکهای دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ی شکر میکنم. سر که بلند میکنم،صدای ظریفی به گوشم میرسد :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است برای دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاک میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روی لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. :+سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ :+ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم. :+از آقای علوی چه خبر؟ از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جای لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... :+انشاءالله صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی مثل کودکی که وعده های مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه ی صمیمی ... :_ ..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه ان شاءاللّه در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که برای نماز یا جلسات قرآن آمدم،حنانه را دیدم. دختری مؤمن و پاک؛زیبا و شاداب... حقا که شایسته ی سید جواد است... ★ مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم های قهوه ای ام.همان که شبیه چشم های عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و کمی براق تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته ای از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... برای اسکی رفته اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم.. منیر طبق معمول مشغول آشپزی است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاری نداری؟ :+واسه نهار میاین دیگه؟ «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸