#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاددوم
پرستو همکلاسی ام را میبینم.
:_سلام پرستو
:+عه،سلام نیکی خوبی؟
:_ممنون،تحقیقت رو آماده کردی؟
:+آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه.
آهی میکشم
:_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت میشه.
:+خب تا هفته ی دیگه کلی وقت هست
:_هفته ی دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟
:+چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم قبول کرده...چطور خبر نداری؟
ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم...
نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی..
خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است...
🎉
:_نگرانم فاطمه
:+ای بابا،نگرانی نداره که...مامانت میگه}خیلی خوش اومدین{ مامان سیاوش میگه}خونه ی امید
ماست{
میخندم.
:_دیوونه ای دختر!
:+تازه بعدش میگن}این دو تا جوون برن یه گوشه باهم حرفاشونو بزنن{ بعد تو و جناب آقای
داماد تشریف میبرین..تو باید سرخ و سفید بشی،یادت نره!
:_وای شکمم درد گرفت فاطمه،بسه...
:+حالا چیمیخوای بپوشی؟
:_وای نمیدونم،اصال بهش فکر نکرده بودم...
ببین یه کت و دامن دارم،تا حالا نپوشیدمش..
:+عکسشو بفرست ببینم.
:_باشه،باشهرمان
کت و دامن آجری ام را روی تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و برای فاطمه میفرستم.
... 💙fateme💙 is typing.....
مینویسد:
)نه رنگش خوب نیست(...
شماره اش را میگیرم،بالفاصله جواب میدهد
:+الو؟
:_پس چی بپوشم؟
:+ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش
میپرسم:
:_خوبه اون؟
با اطمینان میگوید:
:+آره اون قشنگه.
*****************
لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق کرده است. روی تخت
مینشینم.
طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم.
صدای موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما عمو وحید است...
)بی معرفت نباید یه خبر به من بدی؟(
آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت کنم،شرم و حیا مانع شد.
مینویسم:
)ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد(..
تماس میگیرد،رد تماس میدهم.
مینویسد:
)حالا چرا حرف نمیزنی؟(
مینویسم:
)نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الان بدحال ترین آدم روی زمین باشم.
نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور
کرد(.
ناخودآگاه لبخند میزنم.
صدای زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم
)عموجان اومدن..من برم..دعا کنین(
مینویسد
)توکل یادت نره،عروس خانوم(!
روسری ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم.
بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم...
مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. ....
آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم.
وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند.
آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته. با دستمال
پاکشان میکند .
متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روی میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی
میکنم صدایم نلرزد
:_سلام
حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند.
جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیری ـپوشیده و لبخند گرمی روی لب
هایش نشسته.
:+چقدر خانم شدی نیکی جان... خیلی بزرگتر شدی
آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد.
بابا میگوید:بفرمایید
میخواهم بنشینم که بابا میگوید:
:_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادی؟
خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند.
...من را نشانه رفته اند....
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸