#مسیحاےعشق
#پارت_دویستسینهم
﷽
قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود.
برمیگردد و سرش را از لای در داخل میآورد.
:_خداحافظ شریک...
در را میبندد.
آرام میگویم
:+خدا پشت و پناهت....
*مسیح*
بی سر و صدا وارد خانه میشومـ.
میخواهم نیکی را غافلگیر کنم.
جعبهی شیرینی را روی دستم جابه جا میکنم.
خوشحالم.
دلیلش را نمیدانم.
اما بیربط به نیکی نیست.
برای اولین بار،دست کمکی که به طرفم دراز شده بود،با اشتیاق گرفتم.هیچوقت تا این حد،از
کمک گرفتن از شخص دیگری،راضی و خشنود نبودم.
نیکی امروز مرا شگفتزده کرد.با این کارش،نشان داد که نگرانم است..
به فکر کارهایم هست.
جلو میروم.
آشپزخانه،خالیست.
پاورچین به طرف اتاقش میروم.
دلم ضعف میرود برای کنار او بودن.
حسِ " عجیبی میگوید "شاید این عشق دو طرفه باشدمن به نیکی،راضیم حتی اگر یک احساسِ ساده ی محبت
آمیز باشد.
در اتاقش باز است و اتاق،خالی...
نگران شده ام.
سابقه ندارد این وقت روز،بیرون باشد.
طلا هم نیست..
ِ میخواهم به سرعت به طرف تلفن بروم که نگاهم به اتاق مشترک میافتد
در نیمه باز .
از همانجا نگاهی به داخل اتاق میاندازم.
بالکن باز است و باد،پرده ی حریر اتاق را به بازی گرفته
به طرف بالکن میروم.
نیکی آرنجهایش را روی نرده گذاشته و به منظره ی شهر خیره شده.
نگاهش میکنم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشود؛نگاهی به آسمان میکند و آرام میگوید
:_میخواد بارون بباره...کاش نباره... لباس نازک پوشیده بود..
نگاهی به لباسهایم میاندازم.
یک پلیور نازک بهاره پوشیده ام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من است؟
برمیگردم.
طلا در آشپزخانه است.
:_عه سلام آقا...
انگشت اشاره ام را بالا میآورم
:+هیس!
جعبه ی شیرینی را روی پیشخوان میگذارم.
:+طلاخانم واسمون شیرینی و چای میآری تو بالکن؟
طلا "چشم" میگوید.
نم نم باران میآید.
دوباره وارد اتاق میشوم.صدای بارشِ
اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم.نیکی هنوز هم همانجاست.
به طرفش میروم.
با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم.
برمیگردد
:_عه سلام
لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود.
:_بارون گرفت...
اورکت را روی شانه هایش میاندازم.
:+هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوری...پس لطفا لباس گرم بپوش
با خجالت سرش راپایین میاندازد.
:_چشم
نگاهش میکنم.
:_بیا بشین...
روی صندلی های بالکن مینشینم و نیکی روبه رویم.
باران کمی شدت میگیرد.
نیکی با ذوق میگوید
:+ وای چه هوایی!
و با لذت،بوی خاک باران خورده را به ریه هایش میفرستد.
:+حل شد اون قضیه؟
:_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی،یه موتورسوار،کیف اون نزولخور رو دزدید...
پولو بهش دادم و چک یه میلیاردی مانی رو ازش گرفتم. +:آقامانی آزاد شد؟
:_نه هنوز...
ولی به زودی آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم
نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد.
:+پسرعمو شما فوقالعاده این...
چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز...
خودش هم از جملهای که به زبان آورده تعجب میکند.
آرام میگوید
:+ببخشید،من با صدای بلند فکر کردم...
سر تکان میدهم و مغرور می گویم
:_به هرحال حقیقت رو گفتی..
نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد.
میگویم
:_حرفهای صبحت منو به فکر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که اینجوری،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدی ؟
سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود.
:+به قول عمووحید،تأثیر لقمه ی حلال باباهامونه..
تعجب میکنم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸