سر تکان میدهم :+نگران نباشید آقامانی..من یکی رو دارم که همیشه مراقبمه.. و آرام به مسیح نگاه میکنم. نگاه مسیح،پر از خشنودی است. اما صدایش نگران.. :_نیکی میخوای بازی رو تموم کنم؟ سر تکان میدهم و سیگار را بالا میآورم. مانی میگوید:بکش معتاد بعد از این،ببینم چطو.. صدای پر از خشم و سرزنشگر مسیح باعث میشود مانی حرفش را قطع کند. سیگار را بالا می آورم و به طرف مسیح میگیرم :+مسیح ی پک عوض من میکشی؟؟ مانی اعتراض میکند :_عه نه،اصال قبول نیست...نمیشه...به هیچ وجه.. میگویم :+چرا نمیشه آقامانی؟!مسیح خودش میگه ما این حرفا رو باهم نداریم. به طرف مسیح برمیگردم و حرفم را ادامه میدهم :+بین ما این چیزا نیست.. یادته گفتی ؟!من و تو فرقی با هم نداریم،داریم؟ مسیح با لبخندی عجیب سر تکان میدهد و سیگار را از دستم میگیرد. پک عمیقی میزند و سرش را بلند میکند. میخواهد دوباره کام بگیرد که مانع میشوم :+نه مسیح جان،همون یه پک بس بود..راضی شدین آقامانی؟؟ مانی به طور خاصی به من و مسیح خیره شده،انگار با سوال من به خودش میآید،سریع میگوید:بله بله...ولی فقط یه سوال...اینو جواب بدی دیگه کاری به کارت ندارم. میخواهم اعتراض کنم که میگوید:نترس سوال سختی نیست.. فقط بگو،اسم این مرد مورد علاقه ات،"سین" داره؟ مردد نگاهی سریع به مسیح میاندازم و تند،سر پایین میگیرم. ِ سیندار مگر تا اینحد بلند بود که به گوش مانی هم رسیده صدای کرکننده ی علاقه‌ام،به مسیح باشد؟ نمیتوانم دروغ بگویم. بعد هم،این همه اسم سیندار مذکر! مسیح،سجاد،احسان،سعید،سیاوش... سیاوش! نکند او را...چاره ای ندارم. آرام سر تکان میدهم و انگار خیال مانی راحت شده باشد،نفسی از عمق جان میکشد. زیر چشمی نگاهی به مسیح میکنم. سرش را پایین انداخته و با اخم،به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. مانی میگوید:یه دور دیگه میچرخونم.بعدش بریم نهار... بطری بعد از چند لحظه،می‌ایستد در حالی که انتهایش به سمت من است و نشانگرش به طرف مسیح. با لبخند میپرسم:جرئت یا حقیقت؟ مسیح آرام گره بین ابروانش را باز میکند و با مهربانی میگوید:جرئت! آنی فکر میکنم و در لحظه میگویم :+سیگار نکش! مسیح با تعجب نگاهم میکند،ادامه میدهم :_دیدی چقدر بابت من نگران بودی،فکر کن هر پکتو دودش میره تو ریه های من... خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش...هزار جور ضرر داره واسه بدن.. مسیح دهانش را باز میکند که چیزی بگوید،اما به جای آن لبخندی میزند و دلبرانه میگوید :_چشم خانم. کیلو کیلو قند درون قلبم آب میشود. * بشقاب مسیح را از پلوی زعفرانی پر میکنم. زیر گوشم میگوید:من خیلی ته چین دوست دارم نیکی!من اینقدر پرخوراک نبودما،دستپخت تو بدعادتم کرد. با لبخند بشقاب را به طرفش میگیرم:نوش جونت آقا! قاشق را به طرفم دهانم می برم و مشغول خوردن میشوم. دلم برای دستپخت منیر،تنگ شده بود. صدای سرفه ی مصلحتی بابا باعث میشود سرم را بلند کنم. بابا نگاهش را روی صورت تک تک مان میچرخاند و با لبخند میگوید: عزیزان،خیلی خیلی خوش اومدین. یه مطلبی هست که من باید بهتون بگم.. ولی قبلش از محمودجان و شراره ی عزیزم تشکر میکنم که تشریف آوردن. با تعجب نگاهی به صورت پر از خندهی عمو و زنعمو میاندازم و به طرف مسیح برمیگردم. چشمهایش مثل دو کاسه ی بزرگ گرد شده و با حیرت گاهی به من و گاهی به بابا نگاه میکند. 🎗🎗🎗🎗🎗🎗 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸