﷽ صبح زود آفتاب نزده منتظر بودیم که حسین بیاید سراغمان و به زیارت خانم زینب برویم اما ابوحاتم آمد از نگاهم فهمید که دنبال حسینم گفت ابو وهب رفت سر پروژه نپرسیدم پروژه چیه؟ یا کجاست؟ هوای رفتن به حرم آنقدر سرحال مان کرده بود که زودتر از همیشه آماده شده بودیم امین جلو نشست ما عقب و حرکت کردیم خیابان‌ها خلوت تر و سر و صدای تیراندازی بیشتر از بار قبلی بود که به حرم رفته بودیم ابوحاتم گفت تک تیراندازان صبح تا شب پشت تفنگ های دوربین دار توی ساختمان های اطراف خیابونا کمین کردند و منتظرند تا هر کسی را که از اینجا عبور کنه بزنن به زینبیه نزدیک شدیم توی خیابان اصلی منتهی به حرم با فاصله هر ۲۰ متریک دیوار بتنی پیش ساخته را طوری گذاشته بودند که ماشین ها نتوانند با سرعت از بین آنها عبور کنند پشت دیوارها هم چند جوان یا نوجوان سوری با آرپی جی و تیربار نشسته بودند تا مبادا تکفیری‌ها با عملیات انتحاری خودشان را به حرم برسانند ابوحاتم ماشین را به حالت زیگزاگ و آهسته از بین دیوارهای بتنی عبور می داد و برای جوانان سوری که غالباً قیافه‌های محجوب و مهربانی داشتند و مرا یاد بسیجی‌های خودمان می‌انداختند دست تکان می‌داد ابو حاتم گفت اینها اولین نیروهای داوطلب مردمی‌اند که ابو وهب سازماندهی کرده بهشون میگن دفاع وطنی و قرار است صدها گردان از سرتاسر سوریه به این شکل سازماندهی بشن از ماشین پیاده شدیم ابوحاتم جلو افتاد امین پشت سر او و ما کمی عقب تر شروع به حرکت کردیم توی کوچه‌ای که از روی تل آجرها و سیمان های فرو ریخته و شیشه های خرد و لب تیز نمی‌شد به راحتی راه رفت چاره‌ای جز عبور از میان این همه خرابی نداشتیم پاورچین پاورچین از میانشان رد شدیم زیر پای مان گاهی می‌سرید و صدا می کرد نگاهی به زمین داشتم که نیافتم و نیم نگاهی به ابوحاتم که در حین راه رفتن به ساختمان های ویران نظر می‌انداخت نگران بود نگران تک تیر انداز هایی که در تیررس ایشان بودیم به جایی رسیدیم که به نظر ابوحاتم نمی شد از همین راه ادامه مسیر داد به همین خاطر از داخل خانه هایی که دیوارشان سوراخ شده بود و این گونه به هم متصل شده بودند به سمت حرم رفتیم شرایط به مراتب بدتر از گذشته بود به گفته ابوحاتم تکفیری‌ها اگرچه نتوانسته بودند به حرم برسند ولی خون زیادی از مردم و محبان حضرت را توی کوچه‌ها و کنار حرم ریخته بودند فقط به جرم اینکه آنها چه شیعه و چه سنی محب اهل بیت بودند پایمان به صحن حرم که رسید نفس راحتی کشیدیم گویی به حرم امن خدا رسیده ایم اما حرم امن خدا اینقدر بی زائر و غریب نبود چسبیدم به ضریح و پنجه بر مشبک‌های آن انداختم به پهنای صورتم برای غربت حضرت زینب اشک ریختم اشکی که آرام و مصمم کرد که حاضر بودم همان جا بمانم و برای دفاع از حرم مثل آن جوان‌های سوری اسلحه بگیرم و بجنگم و حتم داشتم که دخترانم هم همین عزم و اراده را دارند ساعتی را به دعا و نماز و زیارت گذراندیم و با دلی محکم از یاد خدا از حرم بیرون آمدیم ابو حاتم به قصد بازگشت جلو افتاد در جهت معکوس همان مسیر، همان ویرانه ها و حتماً همان چشم های حرمله ها روی ماشه ولی ما آرام‌تر و سبکبال تر از آمدن بر می‌گشتیم برای افطار آش بار گذاشته بودم حسین از آش خیلی خوشش می‌آمد اصلاً بدون او خوردن آش برای من و دخترانم لطفی نداشت دم دمای افطار بود که رسید سعی می‌کرد خستگی اش را پنهان کند و خودش را سرحال نشان بدهد پرسیدم چه خبر از پروژه؟ و طوری پرسیدم که انگار می‌دانم پروژه چیه یا کجاست؟ بوی آش را بهانه و سر شوخی را باز کرد و گفت آنقدر گرم کار بودم که گذر زمان را احساس نمی‌کردم مسلحین نزدیک مان بودند و بوی انفجارها برام سرگیجه آورده بود که یک دفعه بوی آشنایی به مشامم رسید بوی آش سالار بود که از ۷ تا کوچه آن طرف تر میومد و مسلحین را هم منگ و حیرون کرده بود درگیری را نصفه و نیمه گذاشتند و رفتند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸