#خداحافظ_سالار☘
#پارتهفتادنهم🌿
✨﷽✨
گفتم اگه خدای نکرده به جای دنده و سینهات سرت می خورد و...
حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت
من تو این اتفاقات تا آستانه مردن میرم ولی نمی میرم چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت قراربده
خندیدم و به شوخی گفتم
کو جبهه که تو بخوای بری بجنگی شهید بشی جنگ تموم شد توهم مثل بقیه رزمندهها باید با زندگی بعد از جنگ کنار بیای
لبخندی زیرکانه زد
پروانه میخوای زیر زبون منو بکشی؟
با این سؤالش گیج شدم و منظورشو نفهمیدم
تا چند روز بعد دوباره مثل سالهای جنگ رفت و بعد از یکماه برگشت وقتی آمد لباس کردی تنش بود خودش که حرفی نزد ولی راننده اش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانده عملیات برون مرزی بوده که در عمق ۱۵۰ کیلومتری کردستان عراق علیه نیروهای سازمان منافقین انجام شده
وقتی این ماجرا را از وهب شنیدم فهمیدم که چرا می گفت
می خوای زیر زبون منو بکشی؟
حسین معاون قرارگاه نجف شد
ما را هم به کرمانشاه ستاد قرارگاه نجف برد
من به این اسباب کشی های ضرب الاجلی و بچهها به جابجایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دوسه شهر عادت کرده بودیم
یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد پرسیدم
پسرم چرا اینقدر گرفته ای؟
گفت
می دونی به فرماندهان سپاه درجه میدن؟
خیلی بی تفاوت گفتم
خوب بدن به ما چه ربطی داره؟
با ناراحتی گفت
یکی از همکلاسی هام امروز به من گفت
درجههای سرتیپی همه رو دادن بابای تو چه درجه ای گرفته؟
بهش گفتم بابای من درجه نداره
اون هم به طعنه گفت
هیچی ندن درجه سرهنگی رو بهش میدن ناراحت نباش
گفتم
پسرم اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن براش فرقی نمیکنه
وقتی حسین به خانه آمد از درجه و این حرف ها پرسیدم
گفت
درجه خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه اونا که یه درجه خداییه برسیم اگر بخواهیم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم
با این جواب همه سوالاتی که داشتم از ذهنم پرید
تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار میکردم خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک گفت که
شوهر شما فرمانده لشکر ۴ بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده
از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم دلم گرفت با خودم گفتم که
رازداری و پنهان کاری هم اندازه داره چرا باید بعد از یک ماه خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم
این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم
وهب که از یکی از دوستانش زخم زبان و طعنه شنیده بود هم خوشحال شد و هم ناراحت که
چرا بابا این قضایا را به ما نمیگه؟
به او حق میدادم پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت صدایش دورگه شده بود و بالای لبش سبیل سایه زده بود
همان روزها داشتم لباسهای داخل کمد را مرتب می کردم که چشمم به یه دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد باید خوشحال میشدم اما کلافگی ام بیشتر شد که
خدایا چرا حسین ما را محرم اسرارش نمیداند
زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان میکرد حالا هم مسئولیت هایش را
وقتی به خانه آمد به گلایه گفتم
همسایه زنگ میزنه تبریک میگه که همسرت فرمانده قرارگاه شده اون وقت شما این را از ما پنهان می کنی؟
لبخندی زد که نمی دانم بگویم تلخ بود یا شیرین؟
چرا که با همه تلخیای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آنقدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی هایم را فراموش کنم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸