🌿 ✨﷽✨ گفتم فقط یه تقاضا دارم پرسید هرچی باشه به روی چشم گفتم وهب و مهدی و زهرا که به دنیا آمدن شما جبهه بودی اما حالا دوست دارم برای این دخترمون کنارم باشی دستش را روی چشمش گذاشت و گفت چشم نزدیک وضع حملم که شد آمد و آوردم همدان تیرماه سال ۱۳۷۳ دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد حاج احمد قشمی رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسین اسم‌ سارا را پیشنهاد داد پسندیدیم حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد سارا دو روزه بود که تب و لرز شدیدی به تنم افتاد خیس عرق می شدم و یکباره مثل بید می لرزیدم عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپول های قوی پنی سیلین هم جواب نمی داد حسین نگران من بود من نگران سارا تا چند روزی یکی از دوستانم به او شیر میداد حسین هم مثل یک پرستار کنار تختم می چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش می کرد بعد از ۵ روز از بیمارستان مرخص شدم اما دکتر گفت تا یک ماه نمی تونی به بچه شیر بدی دوباره برگشتیم کرمانشاه بعد از یکماه سارا شیر مرا گرفت داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت می کردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت آماده شید باید بریم پرسیدم کجا؟ تا آن روز هر مسئولیتی که می‌گرفت نمی‌گفت این بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم گفت برام حکم معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه رو زدن یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم همه چیز آماده است که بریم حاضری؟ خندیدم و گفتم مگه راه دیگه ای دارم؟ گفت آره جا خوردم گیج و مبهوت پرسیدم چی؟ لبخند ریزی از سر شیطنت کرد و گفت با من بیای یک مرتبه پقّی زدم زیر خنده و به روش خودش ادامه دادم حتما اونم بشمار سه ها؟ انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد تکانی خورد و گفت شما به هیچ چیز دست نزن خودم همه چیز و بسته می کنم می‌ذارم پشت ماشین مثل اینکه اسباب و اثاثیه من هم به این جابه‌جایی های ناگهانی و هر از گاهی عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع و جور و بار خاور شدند از بابت وسایل و بار کردنشان که خیالمان راحت شد حسین رفت پرونده بچه ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم شهرک محلاتی آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبرو بودیم فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود فاصله آنجا و محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی همه چیز دم دست بود با شروع سال تحصیلی وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماه شدم سارا آینه کودکی های خودم بود مثل من دختر دوم و مثل من عزیز دردانه بابا حسین از سرکار که می‌آمد تا ساعتی با او سرگرم می شد گاهی که حسابی ذوق می‌کرد می‌گفت پروانه یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده سارا بزرگتر که شد و راه افتاد دستش را می گرفتم و می‌بردمش پارک تاب و سرسره بازی سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد از همان اتفاقاتی که برای خودم گاه و بیگاه می افتاد رفته بودیم شمال کنار دریا زیلو انداخته بودیم پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می‌کردند سارا با ماسه‌ها ور می‌رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست جیغ زدم سارا چشمم به دریا افتاد موج او را بالا آورد و فرو برد حسین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب چند متر شنا کرد تا او را بگیرد مُردم و زنده شدم با گریه و التماس فریاد می‌زدم که تورو خدا نذار بچم بمیره حسین خیلی سریع او را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شده بود حسین برش گرداند و چند ضربه با دسته به گرده اش زد تا راه بسته سینه اش باز شد بچه‌ها مات و مبهوت مانده بودند من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداریم می‌داد می‌گفت به خیر گذشت خدا عمرش را دو باره نوشت هدیه به روح بلند شهدا صلوات 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸