#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
به محمدحسین گفتم
توی آن شرایط چطور خوابت میبرد؟
گفت
اتفاقاً بد نبود چرتی زدم و خستگیام هم برطرف شد
گفتم
نترسیدی؟
با خنده گفت
اصلاً خیلی با صفا بود کیف کردم جای تو هم خالی بود
گفتم
خب بعد چی شد؟
گفت
هیچی عراقیها خوب که همه جارو گشتند و خسته شدند ناامید و دست از پا درازتر توی سنگر هاشون رفتند من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم
میدان مین را رد کردم و به خط خودمان برگشتم
وقتی خاطره محمدحسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدند این اولین بار نبود که محمدحسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد شجاعت و شهامت او برای همه جا افتاده بود
شاید یکی از دلایلی که بچه ها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود تعریف کند همین شجاعت او بود
آنها میدانستند او به خاطر روحیه بالایی که دارد همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آن سوی مرز خطر هم پیش میرود و قطعا خاطرات جالبی می تواند داشته باشد
*تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی*
*گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش*
*محمدحسین*
به روایت مهدی شفازند
*ترکش گلو*
زمانی که بچهها از شناسایی برگشتند من داخل مقر خواب بودم نیمههای شب بود احساس کردم کسی مرا تکان میدهد چشمانم را باز کردم محمدحسین بود
گفتم
چیه چی شده؟
با دست اشاره کرد که بلند شو
گفتم
چرا حرف نمیزنی؟
به گلویش اشاره کرد دیدم ترکشی به گلویش خورده و مجروح شده است دستپاچه شدم با عجله برخاستم
کی اینطور شدی؟
با دست اشاره کرد برویم
ماجرا را از همراهانش پرسیدم چون بچه ها خسته بودند قرار شد محمدحسین و تخریبچی را من به بیمارستان منتقل کنم
خود محمد حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح میداد من او را ببرم
حالش اصلا خوب نبود با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش میگذشت خون زیادی از بدنش رفته بود رنگش پریده بود و من ترسیده بودم
بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم
داخل ماشین که نشستیم توانش را کاملا از دست داده بود وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریبا بیهوش بود
اما نکته خیلی جالب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد دیدم لب هایش تکان می خورد وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم ذکر می گوید قرار شد پس از انجام اقدامات اولیه محمدحسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند
به همین خاطر وجود من در آنجا فایدهای نداشت از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم
*نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست*
*چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef