#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
*چشمان نابینا*
حوالی ظهر بود محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد
حالش خیلی بد شده بود چشمانش جایی را نمی دید
دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود
اول فکر کردم خودم طوری نشده ام اما یکی دو ساعت بعد متوجه شدم وضعیت من هم مثل محمد حسین است
کمکم چشمان من هم نابینا شد تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد میشد
(به نقل از حاج اکبر رضایی)
*حسرت آخ*
مجید آنتیکچی سریع ماشینی جور کرد تا بچهها را به بیمارستان برساند چون بچههایی را که قبلاً مصدوم شده بودند دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچهها چهار نفر میشدیم
یادم میآید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام دهد او با همان وضعیت که چفیهای دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا رساند
توی بیمارستان خیلی از بچهها بودند همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد
وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت او را جلوی صف برد
تا دکتر معاینهاش کند
بعد از معاینه محمدحسین آن طرفتر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و به اتوبوس اهواز منتقل شوند
من همین طور که ایستاده بودم کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم
یزدانی آمد دو تا دستشو گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو گفت
کمک کنید این بنده خدا دارد میمیرد
دکتر آمد معاینهام کرد و دید حالم خیلی خراب است
چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمد حسین
من و محمدحسین هردو بدحال بودیم او خیلی سعی میکرد خودش را سرپا نگه دارد در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند
در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدوده بیمارستان را بمباران کردند
آنهایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم
محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا میکرد
بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد
صندلی های اتوبوس را برداشته بودند بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند
همه حالت تهوع داشتند و بعضیها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند
من دیگر چشمانم باز هم نمیشد گفتم
محمد حسین در چه حالی؟
من اصلا نمی بینم
گفت
من هنوز کمی می توانم ببینم وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم گفتم
من هیچ جا را نمیبینم محمدحسین گفت عیبی ندارد خوب میشی پیراهن من را بگیر هر جا رفتم تو هم بیا
من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم
از طریق صداهایی که میشنیدم متوجه اوضاع اطرافم میشدم
وارد سالن بزرگی شدیم
محمد حسین مرا روی تخت خواباند خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید احساس میکردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند
چون تخت چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد اما کمترین آه و نالهای نمیکرد حتی من یک آخ هم از او نشنیدم
و عجیبتر این که در آن وضعیت حال مرا می پرسید
(به نقل از محمدعلی کارآموزیان)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتاددوم🪴
🌿﷽🌿
*عروج*
یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا بیشتر بچههای اطلاعات مجروح و مصدوم روی تختهای بیمارستان افتاده بودند حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهدهام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز میکردم آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم
یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچهها را آوردند
سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید او را روی تخت خواباندم برایش کمپوت باز کردم تا بخورد
اما او گفت
نژاد دیگر فایده ندارد و از من گذشته
گفتم
بخور این حرفها چیه؟
الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل میکنند
گفت بله چند تا اتوبوس میآید و صندلی هم ندارند
با خودم گفتم
او که الان از منطقه آمد از کجا خبر دارد؟
احتمالاً حالش خیلی بد است هذیان میگوید هنوز فکری که در ذهنم میپروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچهها فریاد زد
اتوبوس ها آمدند
به طرف در دویدم خیلی تعجب کردم محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس میآید
برای اینکه مطمئن شوم داخل اتوبوس ها را نگاه کردم نزدیک بود شوکه شوم
هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم گفت
نژاد یک پتو بیار و کف ماشین بیانداز
او را کف ماشین خواباندم
گفت حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا
از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم دیدم محمدرضا با صدای بلند داد میزند
نژاد بیا نژاد بیا
به طرفش رفتم
او نیز همین خواهش را داشت
نژاد بیا من را ببر کنار محمدحسین
این دو نفر معروف بودند به دوقلوهای واحد اطلاعات
محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم
دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند
میخواستم بروم تا به بچههای دیگر کمک کنم محمدحسین گفت
نژاد گوش کن من دارم می روم و این دیدار آخر است از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند
وقتی این حرف را زد دلم از جا کنده شد به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگر هم صورتش را نوازش کردم دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است
او گفت
فکر نکنی که از درد اشک میریزم هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست اشک من به خاطر شوق است من به آرزوی دیرینه ام رسیدم فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم
گفتم
انشالله به سلامتی برمیگردی
بعد با او خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت
نژاد یادت نرود پیغام من را به بچهها برسانی
او میدانست که دیگر بر نمیگردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیزها را پیشگویی میکرد
( به نقل از رضا نژاد شاهرخ آبادی)
*چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو*
*ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی*
*در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست*
*ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی*
*اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست*
*رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
*بچه های آشنا*
در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه را انجام دادند بعد همه را به فرودگاه فرستادند من از روی صدا ها فهمیدم که همه بچهها آشنا هستند توی مسیر یکی آه و ناله میکرد و دیگری ذکر میگفت و یکی صحبت میکرد
خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم اما آنجا زیاد معطل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند
(به نقل از حاج اکبر رضایی)
*بیمارستان خاتم الانبیاء*
معمولا اگر خبری از محمدحسین میشد و یا اتفاقی برایش می افتاد به من میگفتند
دوستانش اطلاع دادند که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیای تهران بستری است
من این قضیه را برای داداش تعریف کردم او هم این خبر را با مقدمه چینی طوری که مادر اذیت نشود به آنها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم محمد شریف به طرف تهران حرکت کنیم
(به نقل از محمد علی یوسف الهی)
*محفظه های شیشهای آخرین دیدار*
وقتی پسرم خبر داد که محمدحسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است خانه برایم مثل زندان شد
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم این شد که با حاج خانم و دو پسرم محمد علی و محمد شریف به طرف تهران حرکت کردیم
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور ذهنم را خسته کرده بود
از طرفی نگران همسرم بودم چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد
نزدیک بیمارستان که رسیدیم تصمیم گرفتم طوری برنامهریزی کنم تا خودم محمدحسین راندیدم مادرش را بالای سرش نبرم چون حدس میزدم حالش خیلی وخیم باشد
به او گفتم
حاج خانم شما خسته اید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمیدانیم او دقیقا کجا بستری شده ما میرویم داخل اتاقش را که پیدا کردیم محمدعلی را میفرستم دنبال شما
او قبول کردمن و برادربزرگش رفتیم داخل پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم
آنها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند راهنمایی کردند از دور دیدم که محمدحسین درون محفظه شیشهای روی تخت خوابیده سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند
معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده
اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بیرمق شدیم
کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد
او منتظر بود تا ما را ببیند و برود
اول گمان کردیم اشتباه میکنیم پرستارها را صدا زدیم همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه شهادت او را تایید کردند روپوش سفیدی روی او کشیدند و ما را هم به بیرون هدایت کردند
دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است نمیتوانستیم این خبر را اینجا به او بدهیم مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر هم برای خودش خطرساز است و هم حال ما را دگرگون می کند
از بیمارستان که بیرون آمدیم به او گفتم
محمد حسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند
قرار شد او به همراه محمد علی به کرمان برگردد
من و محمدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمد حسین در تهران ماندیم
پیکر مطهر محمد حسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم
(به نقل از غلام حسین یوسف الهی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
*لبخند همیشگی*
*ستاد معراج*
یک ماهی می شد که محمد حسین را ندیده بودم وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد
نمی دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم میخواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم اما سربازی که جلوی در ایستاد بود نگذاشت داخل شوم بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم
حالم دست خودم نبود پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسم می شد لبخندهای همیشگیاش ذهنم را مشغول کرده بود
بارها با خودم گفتم
یعنی دیگر نیست؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید
سرباز که دید خیلی بی تابی می کنم دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد
در یک کانتینر را باز کرد چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویش نوشته شده بود
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم در تابوت بسته بود سعی کردم با دست بازش کنم سرباز با نگرانی گفت
نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد
با گریه و التماس به او گفتم
اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم قول میدهم گریه نکنم فقط یک لحظه بعد میروم بیرون
هر چه سعی کردم در تابوت را باز کنم نشد
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن
نیم ساعتی اونجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد در حالی که وسیله دستش بود اشاره کرد بیا
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد آرامش عجیبی تمام وجودم را دربرگرفت
فقط اشک میریختم او در تابوت را بست اما من دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون آمدم
حدود ساعت یک و دو نیمه شب بود که به خانه رسیدم نمیدانم کی خوابم برد اما در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد وگفت
محمدرضا خیلی ناآرامی میکنی
مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی؟
مگر خودتان دنبال این چیزها نبودید؟
حالا که ما رفتیم حسادت می کنید؟
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم
خوب به اطرافم نگاه کردم خودم بودم و تاریکی شب
(به نقل از محمد رضا مهدی زاده)
*ای کاش...*
در عملیات خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از محمدحسین نداشتم
داشتم رادیو گوش می کردم که خبری توجهم را جلب کرد
رادیو اسامی تعدادی از شهدا را اعلام کرد
خوب که دقت کردم نام محمدحسین را هم شنیدم
قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند
بلافاصله سوار موتور سه چرخهام شدم و خود را به محل تشییع جنازه رساندم
مردم همه جمع شده بودند مقابل بیمارستان پلاکارد زده بودند جملهای از محمد حسین روی آن نوشته شده بود
کنار پلاکارد یک خانم بدحجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود میخواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شدهاند
با دیدن او یاد ناراحتیهای محمدحسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد
دلم گرفت و بغضم ترکید
ای کاش آن خانم می فهمید که بسیاری از محمدحسین ها حجاب اورا کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کردهاند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
*عبور از پل*
همه بچهها از شهادت محمد حسین بی تاب بودند من از لحظهای که شنیدم دائم گریه میکردم
هر وقت از شبانه روز که به یادش میافتادم به یادش اشک چشمانم جاری میشد و نمیتوانستم رفتنش را باور کنم
خیلی بی تاب بودم
انگار چیزی را توی این دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم؟
یک شب در لباس رزم و اسلحه به دوش به خوابم آمد مرا در آغوش گرفت و گفت
به همین زودی روحیه ات را از دست میدهی؟
خیلی خودت را باختهای
باید صبر کنی
تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود باید تحمل کنی
بعد برگشت از روی پل عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت
(به نقل از حسین ایرانمنش)
*سراغ بچه ها*
در عملیات والفجر هشت شدیدا مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم
خیلی دلم گرفته بود از هیچکس هم خبری نداشتم تا اینکه یک روز احمد نخعی تلفن کرد خیلی خوشحال شدم و سراغ بچهها را گرفتم
داشت اسم بچه هایی را که شهید شده بودند ردیف میکرد هندوزاده، دیندار، کاظمی، یزدانی و...
حدود ۱۲ نفر را همینطور پشت سر هم اسم برد
نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را میفشرد
هر اسمی را که میگفت حالم بدتر و توانم کمتر میشد
تا اینکه یکدفعه نام محمدحسین را شنیدم وقتی خبر شهادت او را داد گوشی تلفن را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم
(به نقل از حسین متصدی)
*ما با شما هستیم*
خواب دیدم در مجلس دعایی نشستهام کسی میخواند
یا کریمُ یا رب
بعد ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام شروع شد
ناگهان محمدحسین را در مقابل خودم دیدم خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم
آنقدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کردم
بعد یادم آمد که او شهید شده است
پیشانی ام را روی شانهاش گذاشتم و گریستم
گفتم
محمدحسین رفتی و مرا تنها گذاشتی
به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت
علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم ما با شما هستیم
(به نقل از محمدعلی کارآموزیان)
*من شهید میشوم*
یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم او یک یک عدهای از دوستان شهیدش را نشان میداد و خاطرات مختلفی از آنها نقل می کرد
آنجا هنوز این قدر وسعت پیدا نکرده بود
همین طور که میان قبرها میگشتیم یک مرتبه محمدحسین ایستاد رو به من کرد و گفت
هادی میخواهم چیزی بهت بگویم
گفتم
خب بگو
گفت من شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند
من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمدحسین چه میگوید
حدود دو سال بعد از شهادتش وقتی به زیارت قبرش رفته بودم یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم دیدم قبرش دقیقاً همان نقطهای است که اشاره کرده بود
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید با نقشه و برنامهای که داشت قبرها را تعیین میکرد خیلی عجیب بود که پیشبینی محمدحسین کاملاً درست از آب درآمد
(به نقل از محمد هادی یوسف الهی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
*من جایگاه خودم را ديدهام*
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت فراموش نمیکنم
من سرباز بودم به مرخصی آمده بودم نیمه های شب رسیدم
خانه پدرمان اتاقی داشت که هر وقت من یا محمدحسین نیمه شب از منطقه می آمدیم برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند بی سر و صدا به آن جا میرفتیم
آن شب من خیلی خسته بودم و زود به رختخواب رفتم هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز شد و محمدحسین آمد تو
هردو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم من بلند شدم با ایشان روبوسی کردم و بعد هردو نشستیم و مشغول صحبت شدیم
هم محمدحسین خسته بود هم من زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم محمدحسین پتویی برداشت و گوشهای از اتاق خوابید و طبق عادت همیشگی پتو را روی سرش کشید
من هم سر جای خودم رفتم ۱۰ دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت
هادی هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی من حقیقتا یکه خوردم
گفتم
یعنی چه جای خود را ببینم
گفت
یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی کجا هستی؟
من که اصلا از حرفهایش سر در نمی آوردم با تردید گفتم
نه
گفت
من جای خود را دیدم می دانم کجا هستم
نمی فهمیدم چه می گوید از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد گویا محمدحسین نیز متوجه شد چون دیگر حرفش را ادامه نداد
بعدها وقتی بیشتر به صحبتهای آن شب فکر کردم خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنای حرفهایش را نپرسیدم احساس بی لیاقتی میکردم واقعاً فرصت نابی را از دست داده بودم چون حتما اسرار زیادی در آن حرفها نهفته بود
(به نقل از محمد هادی یوسف الهی)
*اسرار ازل را نه تو دانی و نه من*
*وین حرف معمانه تو خوانی و نه من*
*هست از پس پرده گفت و گوی من و تو*
*چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من*
* فراق محمد حسین*
شهادت محمد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد
هرچند او سعی میکرد صبر کند اما دلتنگ او بود
من مطمئن بودم این داغ او را از پای در می آورد
یکبار نیمههای شب از خواب بیدارم کرد
بلند شو بریم پیش محمدحسین
گفتم
الان که نصف شب است بگذار برای فردا
گفت
نه همین الان برویم من خوابش را دیدم دلم برایش تنگ شده
حدود ساعت ۲ و نیم شب بود که بلند شدم خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم
او سر قبر نشست و انگار که محمدحسین زنده باشد شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او
آن شب تا صبح سر مزار محمدحسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و میخواست هرچه زودتر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد
(به نقل از غلامحسین یوسف الهی پدر شهید)
*جان و جهان*
جان و جهان دوش کجا بوده ای
نی غلطم در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش عبا بودهای
زهر ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
یار سبک روح به وقت گریز
تیز تر از باد صبا بودهای
بی تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بودهای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بودهای
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
طناب را از پایه پل باز کرده بود که من توی قایق پریدم
او هم پشت سر من طناب رو توی قایق پرت کرد و خودش هم آمد توی قایق و کنارمن نشست
به محض آنکه قایق راه افتاد از دست هوای شرجی و دم کرده هور و خرمگسهای نیش دار و مزاحم خلاص شدم
باد خنک پاییزی توی صورتم خورد و در تمام بدنم لذت خلاصی از گرما را احساس کردم
داشتم میرفتم توی کِیف هوای خنک که محمدحسین (شهید محمدحسین یوسف الهی معاون اطلاعات و عملیات لشکر ثارالله)
گفت
آقا مصطفی میخواهی یک شعر تازه برایت بخونم؟
نگاهم را به سمتش چرخوندم خنده همیشگی را بر لبانش دیدم گفتم
از مولاناست؟
گفت
آره
گفتم
بخون
او شروع کرد به خواندن، شمرده و با حرکات دست گویی می خواست با همه وجودش شعر را به من تفهیم کند
من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه
صد بار تورا گفتم
کم خور دوسه پیمانه
در شهر یکی کس را
هوشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر
شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ
تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد
بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی
دستی زده بر دستی
وآن ساقی هر هستی
با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی
دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران
مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن
تو مست تری یا من
ای پیش تو مستی
افسون من افسانه
چون کشتی بی لنگر
کژ می شد و مژ میشد
وز حسرت او مرده
صد عاقل و فرزانه
به این جای شعر که رسید دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت
حالا آقا مصطفی شعر رو معنا کن
از خودم خجالت کشیدم
گفتم
محمدحسین یک بار دیگر بخوان و بازهم خواند
پیش خودم گفتم
محمدحسین معنای شعر خودت هستی اصلا تو مصداق عینی این سروده مولانا هستی مگر نه اینکه اگر من مست هستم تو اصلاً دیوانهای و بعد دوباره این بیت را بلند خواندم
ای لولی بربط زن
تو مست تری یا من
ای پیش تو چو مستی
افسون من افسانه
توی دلم گفتم
محمد حسین از من افسون مخواه
افسون من پیش تو افسانه هست
نگاهش کردم چفیهاش دور گردنش بود و چهره زیبایش را زیباتر می کرد
تیر نگاهم را به یکباره بر نگاهش دوختم و به چشمانش خیره شدم دلم می خواست برایش شعر مولانا را میخواندم
از خانه برون رفتم
مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر
صد گلشن کاشانه
چون کشتی بی لنگر
کژ میشد و مژ میشد
وزحسرت او مرده
صد عاقل و فرزانه
دلم میخواست فریاد میزدم و میگفتم
تو تجسم این ابیاتی محمد حسین من از ضمیر نگاهت بهشت را دیدم
محمدحسین تو همانند این قایق هستی که آرام نداری و بیپروا و شتابان بر امواج میرانی
تو قایق بیلنگری
تو بر آبهای زمان جاری هستی
تو خود موجی
تو طوفانی
تو دریایی
تو میرانی سوار بر باد ها و طوفان ها
تو از آن دریایی
تو غریق رویای عشقی
تو دریای دریا دلی
تو دریا دل مسافری
محمد حسین از حسرتت مردم...
وزحسرت او مرده
صد عاقل و فرزانه
به محمدحسین نگاه کردم و به او خندیدم و پیش خودم خواندم
من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه؟
(به نقل از مصطفی موذنزاده
بهار ۱۳۶۵ شمسی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
*به نظرمن گل سرسبد بسیجیان شهید حسین يوسف الهی بود*
سردار سرلشکر سلیمانی در پاسخ به این سوال که افراد بسیجی نمونه و سرداران شهید استان در طول ۸ سال دفاع مقدس چه کسانی هستند؟
گفتند
کسی که کلمه بسیج پیرامونش اطلاق شود به نظر من خودش نمونه انسان هاست یا انسان نمونهای است
همانگونه که امام فرمودند
*من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام*
نشان میدهد که این کلمه خیلی کلمه ارزشمندی است
یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله یک بسیجی بود نشان میدهد که این تفکر و این کلمه بسیار مقدسی است
در دوران جنگ نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آنها کم نیست
بعضی از این بچههای بسیج می آمدند در عملیاتها و عملیاتی می کردند و می رفتند یعنی برای یک عملیات کمک میکردند...
بعضی ها در همه عملیاتها بودند
بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچه و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند که اینگونه افراد کم بودند
به نظر من در شهر کرمان گل سرسبد بسیجیان که مثل یک گل همه پروانه ها را دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود
*محمدحسین یوسف الهی*
بود که در جبههها مشهور به حسین بود
او فردی بود که همه عمرش را وقف جنگ کرد
از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حساس ترین نقطه صحنه جنگ حضور داشت
حسین رحمة الله علیه ابتدا مسئول محور شناسایی بود
شبها با تیمی دشمن را شناسایی مینمود
از میدانهای مین عبور میکرد
سختترین معبرها معمولاً در جنگ به محمدحسین واگذار میشد
هر معبری که حسین مسئولش بود این معبر موفقترین معبر بود
نبود مسئولیت و معبری که به محمدحسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند
اهل مرخصی نبود مگر اینکه عملیات تمام شود و آن هم با موفقیت
مرخصی محمدحسین در طول مدتی که بعد از ۴ تا ۶ ماه از عملیات برمیگشت از یک هفته تجاوز نمی کرد
بیشترین مرخصیهای محمدحسین در دوران مجروحیت او بود که ۱۰ روز می شد آن هم باحال مجروحیت و پانسمان کرده به جبهه برمیگشت
محمدحسین در اواخر جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر بود
من هر موقع در کنار این عزیز ارزشمند قرار میگرفتم احساس میکردم که دنیایی آدم فداکار با من است
مجموعه همه خصائل اخلاقی و انسانی بود
یک آدم عارف بود
او یک شعر داشت که ورد زبانش بود و آن شعر معنایش نظام دوستی انسان با خدا بود
هر زمان که در کنار محمدحسین قرار میگرفتیم این شعر به زبان محمدحسین بود و میخواست در این شعر میزان دوستی انسان مومن با خدا و میزان وسعت رحمت خدا را بیان کند
شعر را از قول سلطان بایزید بسطامی که از عرفای جهان اسلام است با اشک و احساس بیان میکرد
در کنار دجله سلطان بایزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کردهای در زیر دلق
تا خلایق جمله آزارت کنند
سنگباران بر سر دارت کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادنهم🪴
🌿﷽🌿
ادامه سخنان سردار سرلشکر سلیمانی
تا اینجا می خواست بگوید که انسان نباید مغرور به اعمال خود شود
و خدا ستارالعیوب است و اگر بخواهد از دریچه
*فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره*
برخورد کند هیچکس توان ایستادگی ندارد
تا اینجا خدا میخواهد به شیخ بگوید تو که داری با این کبکبه و دبدبه و همه اینها حرکت میکنی می خواهم آن درونت را آشکار سازم
متن دوم شعر میزان یقین شیخ به خداست....
به دوستی مومن به خداست و بعد شیخ در جواب ندای الهی که در شعر آمده اینطور می گوید
آری تو هم میل آن داری که من شمه ای از رحمتت سازم رقم...
تا خلایق از تو رم کنند
و از نماز و روزه و حج کم کنند؟
گفت یارب میل آن داری توهم؟
شمهای از رحمتت سازم رقم؟
تا که خلقان از پرستش کنند
وز نماز و روزه و حج کم کنند
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی ز تو رو دم مزن
اشعار را محمدحسین میخواند و های های گریه میکرد
اهل تهجد، نماز شب، مستحبات و بسیار پر از مراقبت بود
سردار سرلشکر سلیمانی در جای دیگری از سخنانش به خاطرهای از شهید محمدحسین یوسف الهی اشاره کرد و گفت
یک شب با محمدحسین رفتیم برای شناسایی جهت عملیات والفجر یک
رفتیم پشت میدانهای مین دشمن که میدانهای مین را شناسایی بکنیم معبری که نیروها بنابود از آنجا عبور کنند سیمهای خاردار و میدانهای مین را دیدیم و برگشتیم که محمدحسین مسئول آن محور بود رسیدیم در یک گودالی که از میدانهای مین دشمن فاصله گرفته بودیم
داخل شیاری رسیدیم
محمدحسین گفت
بایستیم
من به اوگفتم که
اینجا جای ایستادن نیست
گفت
چند لحظه صبر کنید
من دیدم که آنجا ایستادبه نماز و دو رکعت نماز به جای آورد
بعد بچههای محور گفتند
این کار هر شب او می باشد
هر شب بعد از اینکه داخل میدان مین می رود قبل از رفتن به میدان سجده شکر به جا میآورد و بعد از برگشت از داخل میدان مین دو رکعت نماز شکر میخواند
محمدحسین به نظر من عالم دیگری می دید که از عقل ما ناتوان می باشد
چرا که برای من پیشگویی هایی کرد و مطالبی می گفت که از عقل یک انسان عاقل فراتر بود
محمد حسین زمان شهادت خود را پیش بینی کرده بود
محمدحسین پیروزی عملیات والفجر ۸ را دو ماه قبل از عملیات برای من تشریح کرد
آن هم از قول حضرت زینب سلام الله علیها
فرمانده لشکر ثارالله گفت
محمدحسین ستونی بود برای لشکر ثارالله و گل سرسبد بسیجیان لشکر
بود و واقعا هدیهای و درجهای رفیع تر از شهادت برای محمد حسین نبود
محمدحسین یوسف الهی در عملیات والفجر هشت به شرف شهادت نائل گشت در حالی که زخمهای عملیات بدر را بر پیکر داشت
محمدحسین در واقع برای عملیات بسیجی نمونه بود و بعد از شهادتش پدرش مفتخر به دریافت مدال فتح از دست مقام رهبری گردید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهشتاد🪴
🌿﷽🌿
*دلنوشته های محمد حسین
بعد از شهادت دوستانش*
*غلامرضا صانعی*
افسوس به حال جامعه که آن چشمان نافذ در حال رفتن به قرائت قرآن بسته شد
آن شب ها را در سنگرمان یادم می آید
آن شب سخت که رفتی و دیگر از میدان مین برنگشتی
آنگاه که با تو شوخی میکردم باتو گلاویز میشدم با آرامش خودمرا آنچنان شرمگین می کردی که من عرق می کردم و بلافاصله می گفتی چرا اذیت می کنی؟
میگفتم
من تو را دوست دارم
تو در مقابل صادقانه جواب میدادی
به خدا من تورو خیلی دوست دارم
از آن یاران چند نفر رفتند؟
اول تو بودی دوم رحیم آبادی سوم امیری چهارم یزدانی بله شماها رفتید تنها ماندهام من با بار گناه
خداوند درجاتتان را متعالی گرداند
صحبت آن روز با آن کیفیت را پس از شهادت طالبی و اصالت یادت هست؟
درست یک روز پیش از شهادتت بود
ولی خوشحالم که از تو همان موقع قول شفاعت گرفتم الحمدلله
*علی رحیم آبادی*
تو چگونه رفتی رحیم آبادی؟
غریب وار در آن میدان آتش و در میان آن میدان پر از آتش
کاش به تو دسترسی داشتیم تا تو را به خانوادهات برسانیم
نکته های جالب و حساب شدهات را به یاد آور
گریه های تو با صانعی کنار هم و در کنار من، یادتان هست؟
افسوس که آن قطره های مذاب شده از تنگی محیط زندگی تان که پر از درد بود و از چشمانتان جاری میشد در پیکر سخت و سرد من بی اثر بود
در نماز حالت نزار خود و صانعی و امیری و اشک ریختن خودتان را به یاد آور که چگونه در نزد معبود ستایش می کردید
نمازی را که در شبهای سرد و خاموش آن سنگر با امیری و صانعی میخواندید یادت هست که از صدای گریه های شما بچه های سنگر بیدار می شدند خدا درجات تان را متعالی گرداند که شما شافعان مایید اگر خدا خواهد
*حمید مظهری صفات*
حمید جان سلام امیدوارم که زیر پایت را هم نگاه کنی و مرا به یاد آری
این را قبول دارم که گناهانم مانند پردهای جلوی رخسارم را گرفته و من نبودم و نیستم آنچه را که تو و دیگر دوستانت که دوستانم بودند و هستند فکر میکردید و فکر می کنید... خدا داند و بس
از آن روزی که تو رفتی دیگر دلم سوخت
علی آن روز بشکه باروت بود و اگر خود را کنترل نکرده بودم جرقه اش من بودم
چقدر آرام خفته بودی و چقدر نورانی بودی
آن چند شب یادت هست که خسته برمیگشتی نماز شب میخواندی تا صبح شود و بعد چای درست میکردی و ما را بیدار می کردی که:
بلند شوید صبحانه بخورید
تو در دنیا همان را جمع کردی که به درد آخرتت می خورد
حمید عزیز
گلویم انتظار دستهایت را می کشد و پاهایم انتظار لگدهایت
روی زمین فوتبال قبل از عملیات آنجا که شما را برای گردان میبردم یادت هست با سید موسوی رحمة الله
به تو در ماشین چه گفتم؟
باور کن وقتی خبر شهادتت را به سنگرها بردم هیچکس باور نکرد و من آنقدر کفری شده بودم که آن روز نزدیک بود از بغض بترکم و هرچه را دم دستم بود به اطراف پرت کنم
در هر حال به سوی معبودت پر کشیدی و چه زود وسبکبال و....
و شاهدی که تا امروز که برایت می نویسم فوتبال بازی نکردم
هر وقت میخواهم کاری را شروع کنم جایت را خالی میبینم بچه ها همه تو را درک کرده بودند همه آنها که با تو بودند و همچون مادری برای سنگرشان بودی و وقتی رفتی احساس یتیمی میکردند و خدا این مصیبت را به آنان سبک کرد
حمید جان آن وقت که بچه بودم با هم به مسجد می رفتیم برای قرآن وقتی کمی از آن موقع گذشت با هم همکلاسی بودیم و هم فوتبالی و وقتی بزرگتر شدیم در چادر شکار تانک (پاسگاه زید، گیلانغرب و فکه) و دیگر نبودی
بودی ولی از من جدا بودی به هر حال همیشه با هم بودیم
در آن دنیا مرا فراموش نکنی ای پاک و ای کوچولوی بزرگوار و ای هادی سربازان امام زمان عجل الله در عملیات والفجر یک
و شهید مظهری صفات درجهات متعالی باد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهشتادیکم🪴
🌿﷽🌿
*دلنوشته های محمد حسین بعد از شهادت دوستانش*
*محمد امیری*
ای امیر بر نفس خود!
امیری من تو را نشناختم ولی شناختم میفهمی؟
این را در زمان حیاتت هم به بچهها می گفتم که خدا را من در بعضی جاها از روی زندگیات درک کردم
گیلانغرب آنجا یادت هست وقتی با هم جلو میرفتیم من تو را درک کردم که چقدر بزرگی ولی من حقیر با این وضع میبایستی به تو و امثال تو بگویم فلان کن و فلان نکن
چقدر من بدبختم همه امتحانات خدایی را مردود شدم در جنگل یادت هست؟ باز هم چه بگویم؟ خدایا خودت بهتر میدانی
از آنجا که تو خدایی بودی من در تشییع جنازهات صحبت کردم که بعد از تو فهمیدم درست است و این باطن پاکت را میرساند
گفتم
شهید امیری در زمان حیاتش شهید میساخت و در زمان شهادتش به ما درس آموخت و بعد از شهادتش شهید سازتر خواهد بود
الان که به چهره حمزه ای نگاه می کنم تو را می بینم که بسیاری از اعمال تودر حمزهای متجلی است و هم چنین اسلاملو
تو چقدر گریه کردی تا برگه عبور خود را از این دار فانی گرفتی تو را به پاکیات قسم ای فاتح میادین مین... ای که فتحالفتوح کرده بودی... ای بزرگ! ای افتخار انسانیت! ای پرنده پرواز و تیز پرواز و ای شهید امیری!
دست مرا هم بگیر و بدان که هرچه بخواهم در موردت بنویسم کم است ولی از مظلومیتت معلوم میشود که الان خیلی والایی
آن شب که تو را آوردند فکر کردم که خوابی باورم نمی آمد چون بدنت کمی گرم بود ولی بعدا سرد شد
چون الان بر اعمال ما شاهدی به خدا بگو که با این بنده حقیرت *وافعل بی ما انت اهله و لا تفعل بی ما انا اهله*
*اسلاملو وصانعی*
اسلاملو و صانعی! متاسفانه با شما کم بودم و شما را نشناختم
ولی از بزرگی شما همین قدر بس که شهید شدید و به اقتدای مولایتان حسین علیه السلام مظلومانه شهید شدید
و از بزرگواری تو ای مجید! همین قدر بس که دوست محمد بودی و با صانعی و جلال شهید شدید و آنچه به این بزرگواری میافزاید و آن را آذین بندی می کند این است که در شب قدر و شب ۲۳ ماه مبارک رمضان شهید شدید و در این ماه است که مظهر مظلومیت تاریخ علی علیه السلام که قلم از نوشتن درباره اش عاجز است شهید شد
باشد که از دست آن ساقی کوثر آب کوثر را بنوشید و نورانی شوید
و از یادت این فقیر سراپا تقصیر نرود به امید شفاعت شما ای راهیان راه اولیا
* محمدعلی کازرونی*
ای خدا شاهد باش که هر وقت قلم به دست گرفتم تا درباره شهیدی کلماتی بنویسم در مرحله اول قلم به دست و خود قلم را عاجز دیدم
در حالیکه ای خدا تو خود به قلم قسم یاد کردی در حالی که قلمی اگر انصاف داشته باشد خودش می نویسد که من عاجزم و الکن و شرمنده، در ثانی همه کلماتی را که در مورد دیگر شهیدان میخواستم روی کاغذ بیاورم درباره این شهید هم باید نوشت انگار که پیوندی پنهان دیرینه دارند شهدا با هم و من صفات خدا پسندانه شهید را نمی نویسم که مختص همه شهداست و من مجبور، تا آنجا که میدانم اوصاف بارز ویژه شهیدان خدا را می نویسم، آن هم یکی، دو تا، نه همه را، ولی درباره بعضی از شهدا از بوستان صفات بارزشان یک گل بیشتر نمیچینم
بهر حال محمدعلی کازرونی حجله گاهت خون شد و عروسی کردی با شهادت به به! چه عروس زیبایی! که بهترین عروس دنیاست
مرحبا به انتخابت مرحبا به حسن سلیقهات!
من نمی دانستم که تو اینقدر خوش پسندی و الا همیشه با هم انتخاب می کردیم یا میگفتم
محمدعلی تو برایم انتخاب کن! تو میتوانستی زنده باشی ولی روح بزرگوارت دنیا را نخواست و دنیا نیز تحمل تو را نداشت زیرا بزرگ شده بودی؛ مانند بچهای که وقتی بزرگ می شود رحم مادر دیگر تحمل آن را ندارد دنیا هم تحمل تو را نداشت
تو خدا را آنقدر بزرگ شمرده بودی و آنقدر رحمان و رحیم که خواسته بزرگی را از او درخواست کردی که حاکی از روح بزرگت می باشد و نخواستی مانند بعضی ها وای چه بگویم محمد علی جان و این همان معنی الله اکبر نمازت بود که دشمن تاب تحمل تو را در حال نماز نداشت و قامت ایستای راستای تو را در وقت نماز به سجود تبدیل کرد
تصمیمات تو نیز از همان ایستادگی در نمازت سرچشمه می گرفت
به هر صورت هر چه بنویسم کم است تو خانه جدیدت را انتخاب کردی انتخاب خانه جدید و همسر جدید بر تو مبارک باد
ای شهید بزرگوار بلند همت عوض کننده دنیا با آخرت و ای راضی به رضای خدا شفیعم باش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهشتاددوم🪴
🌿﷽🌿
*وصیت نامه سردار شهید محمدحسین یوسف الهی*
*خون ما را همچون رود سازید تا هر چه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت عدل حضرت مهدی عجل الله برسید*
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا* *الذین ضل سعیهم فی الحیوة الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا*
(کهف 103 و104)
*الدنیاخلقت لغیرها و لم تخلق لنفسها*
(علی علیه السلام)
این سخن کسی است که سرتاسر زندگی اش عامل آن بود و آمر آن
خوشا به حال کسی که سبکبال و بدون وبال دنیای فانی را پشت سر گذاشته و به سوی آخرت می شتابد
و چه با سعادتند آنان که از دنیا همان را گرفتند که به درد آخرت شان می خورد و بقیه را برای اهل دنیا واگذاردند
چه خوش سعادتند آنان که برای دنیایشان آنچنان کار می کنند و می کوشند که انگار تا ابد زنده خواهند ماند و برای آخرتشان آنچنان کار میکنند که گویی فردا خواهند مرد
و خوشا به حال کسی که مرگ را که هیچگونه شکی در آن نیست جلوی چشمش می بیند و بنابراین مرگ ترمزی برای گناهانش خواهد بود
خوشا به حال کسی که چون بر سر دوراهی قرار گرفت با توکل و یاری خدا خیلی صریح و قاطع به باطل «لا» گوید همان «لایی» که اسلام با آن آغاز شد و رو از باطل بر تاباند...
و بدون شک به حق رو آورد اگرچه حق به قول مولا علی علیه السلام گوارا است ولی سنگین و باطل در اوان شیرین و سبک ولی تلخ و پست است
*ان الحق ثقیل مریء و ان الباطل خفیف وبیء*
برطبق وظیفه بر آن شدم که وصیت نامه بنویسم
شهادت میدهم که خدا یکی است و محمد صلی الله علیه و آله فرستاده و آخرین پیامبر اوست و علی علیه السلام ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است
قیامت راست است و جزا و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است
انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر برمیدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هر کس در گرو اعمال خودش میباشد
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاری که شایسته و بایسته یک فرزند بوده است برایت انجام ندادهام
مادری که شب تا صبح بر بالین من می نشستی و خواب را از چشمان خود میگرفتی و به من آموختنی ها میآموختی
مرا ببخش
و همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگی تان را صرف بچههایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد
ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد می رود
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم بسزایی داشتند متشکرم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم
ولی ای پدر و مادر و ای خواهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی برمیآیید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آیید و خون ما را همچون رود سازید تا هر چه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت عدل حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف برسید
امیدوارم که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب جهانی حضرت مهدی عجل الله طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی عجل الله را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوایی برسند و صالحین وارثین زمین شوند
ای مردم بدانید که تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید مسلمان و مومن و پیروزید وگرنه هر کدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن می ریزید همچنان که تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن
امیدوارم که خداوند متعال به حق آقا امام زمان عجل الله ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمیتواند وجود داشته باشد
به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند
التماس دعای عاجزانه از همگی دارم
محمدحسین یوسف الهی
۲۴ اسفند ۱۳۶۱ شمسی
*پایان*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef