#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
*لبخند همیشگی*
*ستاد معراج*
یک ماهی می شد که محمد حسین را ندیده بودم وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد
نمی دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم میخواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم اما سربازی که جلوی در ایستاد بود نگذاشت داخل شوم بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم
حالم دست خودم نبود پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسم می شد لبخندهای همیشگیاش ذهنم را مشغول کرده بود
بارها با خودم گفتم
یعنی دیگر نیست؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید
سرباز که دید خیلی بی تابی می کنم دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد
در یک کانتینر را باز کرد چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویش نوشته شده بود
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم در تابوت بسته بود سعی کردم با دست بازش کنم سرباز با نگرانی گفت
نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد
با گریه و التماس به او گفتم
اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم قول میدهم گریه نکنم فقط یک لحظه بعد میروم بیرون
هر چه سعی کردم در تابوت را باز کنم نشد
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن
نیم ساعتی اونجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد در حالی که وسیله دستش بود اشاره کرد بیا
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد آرامش عجیبی تمام وجودم را دربرگرفت
فقط اشک میریختم او در تابوت را بست اما من دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون آمدم
حدود ساعت یک و دو نیمه شب بود که به خانه رسیدم نمیدانم کی خوابم برد اما در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد وگفت
محمدرضا خیلی ناآرامی میکنی
مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی؟
مگر خودتان دنبال این چیزها نبودید؟
حالا که ما رفتیم حسادت می کنید؟
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم
خوب به اطرافم نگاه کردم خودم بودم و تاریکی شب
(به نقل از محمد رضا مهدی زاده)
*ای کاش...*
در عملیات خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از محمدحسین نداشتم
داشتم رادیو گوش می کردم که خبری توجهم را جلب کرد
رادیو اسامی تعدادی از شهدا را اعلام کرد
خوب که دقت کردم نام محمدحسین را هم شنیدم
قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند
بلافاصله سوار موتور سه چرخهام شدم و خود را به محل تشییع جنازه رساندم
مردم همه جمع شده بودند مقابل بیمارستان پلاکارد زده بودند جملهای از محمد حسین روی آن نوشته شده بود
کنار پلاکارد یک خانم بدحجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود میخواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شدهاند
با دیدن او یاد ناراحتیهای محمدحسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد
دلم گرفت و بغضم ترکید
ای کاش آن خانم می فهمید که بسیاری از محمدحسین ها حجاب اورا کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کردهاند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef